داستان از نگاه جين:
يه هفته از كاركردن توي اين عمارت مي گذره و من حس مي كنم افسردگي گرفتم. ديوارهاي مشكي...پرده هاي طوسي....مطمئناً اگه اين خونه ي من بود رنگ هاي بهتري رو انتخاب مي كردم. خوشبختانه اتاقم اصلاً اينطور نيست و دكوراسيونش روشنه. من فكر مي كنم كارم رو خوب انجام دادم و اثري از كثيفي توي خونه نيست. بعضي وقتا حس مي كنم آقاي استايلز عمداً خاكستر سيگارش رو مي ريزه رو زمين تا من جمعش كنم. ( :| ) از وقتي اومدم حتي يك كلمه هم باهاش حرف نزدم.اون زبان خاص خودش رو داره يجورايي مي تونه با چشماش باهاتون حرف بزنه. فكر كنم اگه مايكل و خالش،ماري نبودند من دق مي كردم. ديروز پيش مامانم رفتم، حالش خيلي خوب بود و مي گفت واسه هفته ي ديگه جلسه ي شيمي درماني داره و به شرطي به اون مي ره كه از هري استايلز براش امضا بگيرم.طبق معمول رفتم كنار پنجره تا زير سيگاريه استايلز رو خالي كنم كه در زدن. رئيسم با اشاره بهم فهموند كه در و باز كنم. فكر كنم دارم زبونش رو ياد مي گيرم.
موهامو مرتب كردم و سمت در رفتم و اروم بازش كردم. يه پسر موبلوند با قيافه ي شديداً آشنا بهم لبخند زد و از كنارم رد شد و پيش رئيس رفت. آقاي استايلز با ديدنش نيش خند زد:-نايل!
و دستاش رو از هم باز كرد.
پسر يا همون نايل خم شد و خودش رو تو آغوشش انداخت. حتماً يكي از هم گروهياش بوده.نايل خودشو بيرون كشيد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود رفيق. تو حتي بهم زنگ هم نمي زني.
رئيس اخم كرد و گفت:
-سرم شلوغ بود.
البته كه دروغ مي گفت. اون تمام مدت يا پشت اين پنجرست يا تلوزيون نگاه مي كنه.
استايلز با اخم غليظ تري بهم نگاه كرد. تازه متوجه شدم كه بهشون زل زده بودم.-جيني براي مهمونمون قهوه بيار.
-چشم قربان.
ماري داشت ظرفاي ناهار رو مي شست. به من يه لبخند بزرگ زد:
-كي اومده جيني؟
-اممم يه پسر ايرلندي به اسم نايل.
-اوه اون يكي از بهترين دوستاي آقاست بدو براشون قهوه ببر.
من با عجله قهوه ي هول هولكي ماري رو برداشتم و تعارف كردم. نايل با لبخند بهم نگاه كرد و پرسيد:
-تو جديدي آره؟ چند سالته؟
- اره....من ١٨ سالمه.
با خجالت گفتم و لبخند زدم. هري با همون اخم نگاهم كرد:
-خب ديگه جيني مي توني بري.
لبامو جمع كردم و رفتم سمت آشپزخونه. رسماً بهم گفت برم گم شم! هرچقدر دوستش اجتماعي و مهربونه، خودش....
سرمو تو دستام گرفتم. اتاق مطالعه خاك گرفته بود و من دارم به يه آدمي كه منو آدم حساب نمي كنه فكر مي كنم.*****
نزديك ٨ شب بود كه صداي داد شنيدم:-مي دونستم الكي نيومدي اينجا! واقعاً فكر كردي انقدر احمقم؟
-هري اين مثل سابق نيست. اين بار فرق داره!
-نايل برو بيرون.
- چيي؟
-بهت گفتم برو بيرون.
و چند لحظه بعد صداي بسته شدن در. من هنگ كردم! با اينكه طبقه بالا بودم صداي فرياد هاشون تا اينجا اومد و چند لحظه بعد رئيس شروع كرد به داد زدن:
-مايكل؟؟ مايكل؟؟
نفسم بند اومد! مايكل با كيسي رفته بود بيرون.
-مايكللل؟؟ كدوم گوري رفتي تو؟؟فااك.
و بعدش صداي شكستن اومد. يكي دو تا پله ها رو پايين اومدم و با دو تا چشم كه از عصبانيت قرمز بود مواجه شدم. مجسمه اي كه كنار صندلي ها بود شكسته بود. سعي كردم آروم باشم:
-آقا...آقا...مايكل بيرونه خودتون بهش اجازه داديد.
چشماش گرد شد و دستشو رو شقيقش فشار داد. آهسته سمت مجسمه ي شكسته رفتم كه مچ دستم كشيده شد.
-جين؟؟
با تعجب بهش نگاه كردم. من هيچوقت اين حالت رو تو چشماش نديده بودم. عجز توش فرياد مي زد. وقتي جملش رو ادامه داد دو تا شاخ از تو سرم زد بيرون:
-مي شه منو ببري بيرون؟

YOU ARE READING
Feeble
Fanfictionهيچوقت فكر نمي كرد يك روزي اين شكلي مي شه.... هيچوقت فكر نمي كرد اينطوري تموم بشه. اصلاً تموم شده بود؟! نه اين ضعف لعنتي هيچوقت تمومي نداره....