Zayn's pov
"داری میگی دختره رو بوسیدی،کنارش خوابیدی و بعد به بهونه پرواز ولش کردی اومدی اینجااا؟؟؟؟"
خواهر جیغ جیفوم اینو داد کشید و با دستاش کوبید روی لپش که حس کردم منم دردم گرفت
مچشو گرفتم و نزاشتم یکی حواله خودم بکنه"من کار اشتباهی کردم ولی من اینکارو کردم و حالا عین خر تو گل موندم!"
با نا امیدی زمزمه کردم و سرمو تکیه دادم به پشتی کاناپه
"از حرفایی که زدی مشخصه که اون عمیقا عاشقته!و من میخوام بدونم .. تو حسی شبیه به این باهاش داری زین؟"
"نمیدونم !"
"زین وقتی کنارش بودی چه حسی داشتی؟"
"یه چیزی شبیه به..امم نمیدونم!"
"و وقتی بوسیدیش چطور؟"
"فقط انجامش دادم!نمیدونم!!!"اون دستامو گرفت و انداختشون پایین و بعد صورتمو گرفت و شروع کرد صورت توی صورت باهام حرف زدن :"زین توی لعنتی یه دختر 15 ساله ی مسلما دست نخورده رو ، بوسیدی و کنارش خوابیدی و قطعا با روحیاتی که داری 100 بار بهش گفتی که دوسش داری بعد الان نمیدونی حست چی بوده؟؟؟به من دروغ نگو!!"
لبمو گاز گرفتم و با تمام بغضی که داشتم بهش گفتم :"من عاشق جوری که توی دستام وول میخورد بودم لعنتی ! وقتی بوسیدمش یه حلقه ی اتیش روی لبم گذاشتن و حاضرم قسم بخورم حتی اولین بوسمم انقد هیجان زدم نکرد! تمام اون دوست دارمایی که گفتم واقعی و از ته قلبم بودن..من دوسش دارم !"
درموندگیم از توی لحنم مشخص بود ولی ادامه دادم:"حقیقتا این کاری نیست که من میخوام با یه دختر بچه بکنم
اون بهم اعتماد میکنه و عاشقم میشه و بومب
بالاخره یه جایی از هم حدا میشیم و اونه که ضربه ی واقعی رو میخوره
با از دست دادن شانسای عشقی بزرگش!"
یه نفس عمیق کشیدم و دستامو روی صورتم گذاشتم تا ولیحا حرفامو هضم کنه و خودمم یه نفسی تازه کنم"زین تو عاشقشی!"
ولیحا گفت و سرشو روی شونم گذاشت و با دست راستش کمرو نوازش کرد :"اینکه اون دختر دوست دخترته یا اینکه 15 سالشه نباید باعث بشه تو ازش دست بکشی! اول روی روحیش تاثیر میزاره ، و بعد اینکه شانس یه عشق عالی رو از جفتتون میگیره!به نظرم باید با مامانش حرف بزنی!""بهش بگم دوست پسرتم ولی میخوام دوست پسر دخترتم باشم!؟"
غریدم و چشامو درشت کردم
"نه احمق،باید بگی که میخوای ازش جدا شی حداقل برای یه مدتی!"
"تو میدونی که این شدنی نیست،پز هنوزم داروهای ضد افسردگی مصرف میکنه!نمیدونم چقد قراره شکه بشه ازین حرفم! نمیتونم خودمو راضی کنم که دوباره تو اون حال ببینمش""ولی این زندگی توعه! و زندگی کسی که دوسش داری!کی قراره بهت اطمینان بده که یه روز نیروانا ازت نخواد باهاش ازدواج کنی یا مثلن بین اون و مامانش یکیو انتخاب کنی بیب؟"
سرمو روی زانوهام گذاشتم و اولین هق از دهنم خارج شد ، من لعنتی بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم و قطعا اینبار با یه 'معذرت میخوام' قرار نیست حل بشه!"زین،شاید بهتره یکم به خودتون فرصت بدی!ها؟ شاید اصن از خود واقعیت خوشش نیاد! شاید فقط این پسر بچه ی عاشق پیشه رو دوست داشته باشه!
باید بشناستت وقتی عصبانی ای
وقتی کلافه ای
وقتی بجای عشق بازیای شبانه فقط با یه شب بخیر خشک و خالی میری تو تختت!
این واقعیت زندگیه!باید به خودتون یه فرصت بدی!"
بهش خیره شدم و لبخند زدم، اون زیادی شاگرد خوبی برای لویی بوده و اونم زیادی استاد خوبی بوده!گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد و وقتی در اوردمش از تصمیمم مطمعن شدم :"باید به خودمون یه فرصت بدم پرنسس..نباید دیر بشه!"
نیشم برعکس چند دقیقه ی قبل باز شد و با پشت دست ولیحا رو از اتاق انداختم بیرون و به در تکیه زدم تا چندتا نفس عمیق بکشم و پروانه هامو ساکت کنم
عین دخترای 14 ساله..!***
چمدونمو زمین گذاشتم و چند قدم رفتم جلو و بدون سر و صدا کردن سرمو چرخوندم تا پیداش کنم،صدای شیر اب و بالا پایین شدن ظرفا نشون میداد کجاست
و فکر کنم یه سورپرایز کوچولو مشکلی نداره!
قدمامو بی صدا برداشتم و دستمو کردم تو جیبم و زنجیره 'babygirl' اشو در اوردم و خیلی ناگهانی انداختم دور گردنش و همزمان با بوسیدن کوتاه گردنش و تحمل کردن جیغاش اونو براش بستمنیشخند زدم و مچشو گرفتم و چرخوندمش که چسبیده به کابینت پشت سرش و سعی کرد لرزش دستاشو مخفی کنه:"ترسیدی پرنسس؟"
"تو جنی؟ یا یه دیوونه؟"
چشماشو گشاد کرد و باز توی حالت کیوت بودنش فرو رفت
به گردنش که کم کم داشت از حالت قرمزی به کبودی میزد
زیادی محکم بوسیدم لعنتی!"نه فقط یه دلتنگ دیوونم!"
مظلومانه گفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و یکم از پشت فشارش دادم
خواستم یه قدم بردارم که جیغ زد و هلم داد عقب:"شیشه شکسته میره تو پات!"
راست میگفت،خودش توی حلقه ی شیشه شکسته بود و چیزی هم پاش نبودنیشخند زدم و دستمو انداختم دور کمرش:"گردنمو بگیر!"
شیطون تر از خودم گردنمو چسبید و زانوهاشو خم کرد
تا کاناپه بردمش و بعد نشوندمش روی لبه کاناپه و یکی از پاهاشو گرفتم توی دستم:"زخم شده،احتمالن روش یکم خورده شیشه باشه!صب کن برم الکل و موچین بیارم درستش کنم!"
سرشو تکون داد و من رفتم سمت راهرو که زنگ در خونه رو زدن و اون گفت پیتزا سفارش داده،دوباره برگشتم سمت اتاقا و با الکل و موچین برگشتمرفتم جلوی در و دستمو اوردم بالا:"بیب..!"
بقیه حرفمو با چشمای درشت شده ی نیروانا خوردم :"چیشده؟"
"بابا،مامان برگشته!"
با یه ذوق ساختگی اینو داد زد و من گیج تر شدم
هنوز دوهفتم نشده..؟پری خودشو چمدوناشو اورد داخل و با ذوق و خنده ی همیشگیش جیغ کشید:
"سورپرایز!"
YOU ARE READING
BABY GIRL [AU] Book1
Fanfiction"اگه تا الان دیوونه نبودم .. فک کنم دارم مجنون میشم!"