"نیروانا بگیرشون!"
اریک گفت و چندتا ریسه ی نوری رو داد دستم و باز دستاشو بند نردبونی کرد که از روش اویزون بودم
یجورایی من دارم بزرگترین ریسک زندگیمو میکنم چون این لعنتی مال هفتصد سال پیشه
و چون من از همه وزن کمتری دارم مجبور شدم برم بالا تا اینارو وصل کنم به همه ی جای خونه
بابا خیلی ناگهانی تصمیم گرفت توی عمارت جشن بگیرن و بیخیال سالن بشن !یه سری کاگر برای تزئین حیاط و محراب مصنوعی و از گلشون استخدام کرد
ولی وقتی اریک خیلی خودجوش تصمیم گرفت از سلیقش کمک بگیره و روی خونه رو تزئین کنه بابا اینکارو به ما محول کرد چون به عقیده ی اون باعث میشه نظرمو راجب اینکه اون دوست پسرم هست یا نه عوض کنم!
و فاک نه ، باعث نمیشه!"تموم شد!"
من گفتم و سعی کردم از پله ها بیام پایین که حس کردم پله زیر پام لق شد و قبل ازین بفهمم چطور صدای خرچ عه شکسته شدن پله کل محوطه رو پر کرد ، و جیغای من!
وقتی فهمیدم زمین نخوردم و هنوز سالمم کم کم چشامو باز کردم و تلاش کردم نفس بکشم"گرفتمت!"
اریک گفت و یجورایی انگار ناگهانی کلی حرص خورده باشه قلبش میزد
چشامو چرخوندم و بیخیال اینکه بعد از کارم بابا قراره هزار بار از واژه ی 'دوست پسرت' استفاده کنه ، خودمو بهش چسبوندم و دستامو دور گردنش انداختم :"مرسی،فک کردم الان میمرم!"
"هی کامان نهایتش پات میشکت ، مردن چیه!"
اون شوخی کرد و دستشو توی موهام کشید تا ارومم کنهخب اون یجورایی خوبه ، شیرینه ، بامزس و کاملا بهم توجه داره
و باعث میشه من فکرای احمقانه ای بکنم!
منظورم اینه که ، فقط بیخیال!نیم ساعت بعد مسئولیتم از تزئین خونه به سفارش غذا و نوشیدنی تغییر کرد
و حالا باید سن کل ادمایی که تو مهمونی بودنو میپرسیدم تا 12 نوع نوشیدنی مختلف سفارش بدم ، راجب غذاهام که هیچ نظری ندارم !
شارون بهم تقلب رسوند و گفت خانوادش غذای دریایی دوس دارن!
پس من فقط غذای دریایی ، استیک و اسپاگتی و یه کمی غذای چینیه بیشتر برای خودم سفارش دادم!و بعد رفتم سرکار نوشیدنیا ، این سخته
از هرکس اسم و سنو بپرسی و علامت بزنی و فاک هی براشون نوشیدنی انتخاب کنی درحالی که خودت توی لیست مشروب خورای مجاز نیستی!
کاغذی که دستم بودو تا کردم و جلوی اسم چندنفر سناشونو نوشتم چون اونارو از شارون و بابا و ملفیس پرسیدم ،
و بعد افتادم به جون افراد داخل خونه!"سن؟"
بلند داد کشیدم که باعث شد اریک یه تکون ناگهانی بخوره و ناله کنه:"ترسوندیم! سن دیگه چیه؟"
"برای مشروبتون قربان ، باید بدونم سن قانونیو رد کردین یا نه!"
عین یه گارسون گفتم و چشامو چرخوندم
"او لالا ، سرخدمتکار شدی عسلم؟
باشه بنویس! 23!"
"شامپاین یا یه چیز ترکیبی؟"
شونه هاشو انداخت بالا :"هرچی خودت دوست داری !"پوف کشیدم و کنارش روی پله ها نشستم:"والا واقعیتش من که خیلی چیزا دوست دارم ،موضوع اینه که بهم اجازه نمیدن!"
یه تک خنده زد و روی زانوهاش جلوم نشست و کاغذو ازم گرفت
"کی توجه میکنه اگه من یه بطری برای خودم سفارش بدم؟
بعد از مهمونی میتونیم بریم جشن بگیریم ، ممکنه اتاق من باشه یا اتاق تو یا کاملن بیخیال اتاق شیم و بریم بیرون! منظره دریاچه ای که اینجاست خیلی خوبه!!"
چشمک زد و باعث شد چشمام برق بزنه :"یکی طلبت!"