یک.ناپدری جذاب من

18.7K 768 411
                                    

Nirvana's pov
+مام امیدوارم سفر خوبی داشته باشی
میخندم و گونشو میبوسم : و دیرتر برگردی!
-نیروانا!

با تشر میگه و من بازم میخندم : نترس شوهرتو نمیدزدم
یکم میرم عقب

-نیروانا عزیزم میشه بری بالا؟ باید با بابات حرف بزنم!

+شوهرت! و باشه من دارمتون! فلن! خوش بگذره و برام کادو بیار! یادت نره!

جیغ میکشم و بدو بدو از پله ها میرم بالا
البته که عالی میشه!یه ماه بدون هیچ مامانی
جیغ میکشم و خودمو میندازم روی تخت.

صدای حرفاشون از سمت پنجره که یکم بازه واضح شنیده میشه
اوه خدایا میشه بسه؟

سرمو تکون دادم و با حرص پنجره رو بستم!

نشستم لبه ی تخت و انگشتمو بردم سمت دهنم،هروقت عصبی میشدم گوشه های دستمو میک میزدم!انگار که بخوام کبودشون کنم،اینطوری یکم حرصم خالی میشد!

"نیرا؟من دارم فیلم میبینم اگه کاری داشتی به موبایلم زنگ بزن !جیغ جیغ راه ننداز چون قرار نیست بشنوم!"

هنوز مامانم از خونه نرفته شروع کرد.
بلند شدم و اینبار کامل دراز کشیدم روی تخت..خب اینم بدون مامان..چه فرقی کرد؟من تو اتاقمم و اونم تنهاس!حتی ممکنه دعوا کنیم،چون الان مامانی نیست که میونمونو بگیره!

گوشیمو روشن کردم خیره شدم به بکگراندم..

یه تابلوی نقاشیه متحرک که بالاش شبه بعد میرسه به دوتا سایه بونه محکم که از دوتا یاقوت نگه داری میکنن..
اوه اره اون چشما واقعا مثل یاقوت برق میزنن و با ارزشن..
چقد افتضاحه اگه کسی اینو بفهمه ولی..

این عکس ناپدریمه!

اون در حد جهنم جذابه و من نمیتونم نادیدش بگیرم!

بیخیال عکس شدم و اینستا رو باز کردم!جزو معدود اپیلیکیشنایی بود که میتونست سرگرمم کنه!
ولی فقط یه قسمتش!
یه بخش کوچیک از هزاران قسمتی که میتونه داشته باشه!
فقط یه اکانت.. اونم
@//zayn
البته که این اکانتشه!
و تمام روز من با گذروندن عکساش سر میشه درحالی که خودش طبقه ی پایین خونم نشسته و داره فرندز میبینه!

تنها کاری که میتونم بکنم دقت کردن به جزئیات عکسات
اونقد زیاد که چشم بسته میتونم بگم چه اتفاقی داره تو عکس میوفته فقط کافیه تاریخ پستو بدونم!

اون یه پست جدید گذاشته بود و مشکلی نداشت اگه براش فنگرلی کنم چون این یه اکانت مخفی و فیکه!

بالا تنه ی برهنه اش و شلوار جینش که به سختی روی پاش مونده!
قطره های اب روی بدنش و عضله هاش..طوری که دستشو به کمرش زده و موهای بهم ریختش!

اینا همش به تنهایی باعث میشه تا فردا صبح روی تختم بیام..!

این عکس یکی از کارای مامانمه..اره اون عکاسه و زین یکی از مدلای خاصشه که فقط تفریحی کار میکنه!گرچه با همون عکسای معدود شهرت زیادی بهم زده بود!ولی درواقع اون یه خلبانه!

عکسو سیو کردم و گوشیمو خاموش کردن چون مطمعن بودم اگه بیشتر نگاش کنم اتفاقای خوبی برام نمیوفته!

خودمو از تخت کشیدم بیرون و رفتم بیرون از اتاق ..پایین پله ها!

"برای شام چی میخوای؟"

سرمو تکون دادم : نمیدونم ولی خیلی گرسنمه!

میرم جلوتر و میشینم روی میز : کنترلو بده بهم میخوام فیلم ببینم!

با قیافه ی حق به جانبش بهم خیره شد : "خانم جوان کاناپه برای نشستنه و درسته منم دارم فیلم میبینم .. پس چرا نمیری یه کاره مفید بکنی؟مثلا یکم درس بخونی! بعد اومدن مامانت امتحانات شروع میشه!"

+هی انقد سعی نکن مثل بابام رفتار کنی!من هرکاری دلم بخواد میکنم!

"من سعی نمیکنم مثل بابات رفتار کنم! من باباتم!"

+نیروانا کوبین!میبینی؟ فامیلیم مالیک نیست!حالا ولم کن!

"دیگه داری شورشو در میاری"

چشماش تاریک شد،لعنتی ..
مچ دستامو گرفت و پشت خودش کشید تا طبقه بالا

+ولم کن،روانی دستمو ول کن،لعنت بهت زین میگم ولم کن! اگه ولم نکنی ازت شکایت میکنم،به مامان میگم منو زدییییی

جیغ کشیدم و چندبار سکندری خوردم و اخرش پرت شدم توی اتاقم

"پس نزار واقعا اینکارو بکنم!"

دهنم باز مونده بود..اون میخواد منو بزنه؟

سر خوردن قطره های درشت اشکو حس کردم و بعدش در بسته شد.
نشستم پشت در و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن

"نیروانا بسه انقد گریه نکن"

+تنهام بزار

چند تا مشت به در کوبیدم و صدای گریه هام بلندتر شد

"میخوام درو باز کنم...گریه نکن باشه؟"
توی صداش پشیمونی بود

بینیمو میکشم بالا: تو میخواستی منو بزنی!

"نه عزیزم من فقط یکم عصبی شدم"

+دروغ نگو! نمیزارم منو بزنی

سرمو گذاشتم روی زانوهام..لعنتی..اونقدرام که فکرشو میکردم جنتلمن نیست!
صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد . فاک نه!

"برو کنار نفس.دارم درو باز میکنم!"

سریع از جام بلند شدم و خودمو پرت کردم رو تخت..اون به من گفت.. نفس؟ وات د هل!

زین، اومد داخل و به در تکیه داد : "نگرانم کردی."
+عه جدی؟ تو نگرانم میشی؟
بهش پریدم و لحافمو روی بدنم کشیدم

"من متاسفم، چیکار کنم که منو ببخشی ؟هم؟"
توی صداش پشیمونی موج میزد و من یجورایی دارم.. خر میشم! اه

+راهی نیست، تنهام بزار!
فک میکنم اونم فهمیده که نرم شدم .. لعنتی
جلوی تختم زانو زد و ارنجاشو گذاشت روی تخت و صورتشو بهشون تکیه داد
"حتی اگه ازت بخوام باهام بیای بریم شام بخوریم، و بعدش ببرمت خرید! و مثلا تا قبل اومدن مامانت یکی ازون مهمونیایی که دوست داری ببرمت و اجازه بدم ودکا بخوری هم، راهی نیست؟"

وسوسه کنندس ولی.. نه نه نه من گول نمیخورم
من بخاطر یه لیوان مشروب گول نمیخورمممم
نمیخورمممم
+بهش فک میکنم،برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
با ته مونده ی مقاومتم گفتم و اون با لبخند پیروزیش تنهام گذاشت.
فقط 29 روز و 20 ساعت و .. چند دیقه ی دیگه مونده!
تموم میشه..البته، امیدوارم!!

.
.
.

BABY GIRL [AU] Book1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora