سوپرايز پشت سوپرايز !
"عسل مامان؟ میشه بیای پایین؟میخوایم یکم خانوادگی حرف بزنیم!"
مامانم اینو گفت و با چشمک در اتاقمو بست
خانوادگی حرف زدن دیگه چه کوفتیه ؟
ژاکتمو پوشیدم و موهامو جمع کردم بالا ،
خوبیه ساحلای مصنوعی اینه که دیگه پوستم خراب نمیشه!
ولی کلر توی اب بدجور پدر چشمامو در میاره
مخصوصن با اون جت اسکی و فاک خیلی هیجان داشت!به خودم خندیدم و عین بچگیام که روی نرده های خونمون لیز میخوردم نشستم لب نرده و خودم سر دادم به سمت پایین
وقتی خواستم عین گربه ها فرود بیام با بدبختانه ترین حالت ممکن پرت شدم تو شکم زین
"اخه چرا میای وای میسی جلو نرده ها؟"
جیغ کشیدم و از جام بلند شدم، برای تلافی یه لگد محکم به زانوش زدم که باعث شد خندش جمع بشه و خبیثانه نگام کنه
شت !"راجب چی میخوایم حرف بزنیم که انقد جدیه؟"
زین شونه هاشو انداخت بالا و کنار خودش برام جا باز کرد تا بشینم
مامان داشت انگشتاشو میشکوند ، هروقت استرس داره همین کارو میکنه چخبر شده خدای من !"نیروانا .. بابات بهم زنگ زد و گفت که از شارون درخواست ازدواج کرده!"
به سختی جملشو گفت ، سعی کردم خیلی بی تفاوت نباشم پس فقط یه اخم کوچیک بین ابروهام انداختم:" خب؟"
"ناراحت نشدی؟"
چشاشو گرد کرد و بهم فهموند نقش بازی کردنم چرته
ولی واقعا برام مهم نیست اون با شارون ازدواج کنه یا نه در هرحال خانواده ی من به فاک رفته!"نه مامان ، دعوتم کرد یا نه؟"
من همیشه رابطه خوبی با بابام داشتم ولی این چند وقت خیلی ازش دور شدم
حتی یادم رفت زنگ بزنم کریسمسو تبریک ولی مثل اینکه چندان براش مهم نبوده!
"گفت دوست داره خودش بهت بگه ، ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم!یکشنبه میاد دنبالت قراره تا اخر ماه پیشش بمونی شارون خیلی اصرار کرد که قبل از عروسی بری منم قبول کردم!"
سرمو تکون دادم و چشامو چرخوندم :"اوه چه عالی!""و خب زین فک کنم زودتر باید یکاری کنیم چون برندون گفت شارون دوست نداره فامیلیش بیشتر از این به یه زنه دیگه تعلق داشته باشه!"
صبر کن ببینم چی شد؟
وات د فاک مگه فامیلی مامان همین الانشم 'مالیک' نیست؟
سرمو چرخوندم سمت زین و با بلند ترین صدای ممکن داد زدم :"وات د هل؟""هی اروم باش عسلم ، ما عروسی نمیگیریم خب؟ همین الانشم اون یجورایی همسرم حساب میشه باشه؟ ما فقط بیش از حد مشغول بودیم که به ازدواج فکر کنیم!"
مامان توضیح داد و دست زینو گرفت تا اونم یه چیزی بگه ولی اون لعنتی فقط ابروهاشو انداخت بالا
پس .. در تمام مدت اون فقط یه .. فقط دوست پسرش بوده؟
فاک اف"بیخیال!"
ولی به معنی این نیست که اون اسهول نباید بهم جواب پس بده
یجورایی روی مخمه!**
"چمدونا؟"
"برشون داشتم!"
مامانم جلو اومد و چند لحظه بهم خیره شد و بعد محکم پیشونیمو بوسید و بغلم کرد :"خیلی دلم برات تنگ میشه ، کوچولوی من!"
چشامو چرخوندم وچندبار زدم به کمرش که بتونه خودشو کنترل کنه
قبل ازین که کار دیگه ای بکنه خودمو پرت کردم تو ماشین اریک و شیشه رو دادم بالا :"مطمعنی میخوای برسونیم؟ من هنوزم میتونم برم!"
YOU ARE READING
BABY GIRL [AU] Book1
Fanfiction"اگه تا الان دیوونه نبودم .. فک کنم دارم مجنون میشم!"