بیست و چهار.خشم و هیاهو

2.7K 277 141
                                    

"فقط یه فرصت بهم بده تا ثابت کنم چقد عاشقتم و چقد بابت کارم متاسفم 12هم این ماه .. خونه ♡ -Z"

یه نفس عمیق کشیدم و اماده شدم تا بهش جواب بدم
بهش بگم که چقد شکننده شدم وقتی مامان بهم زنگ زد و گفت دارن میرن سفر
وقتی کل راه بهم تکست میداد چون همیشه اینکارو میکرد..
و راجب خوبیای اون میگفت!
چقد برام سخت بود همه چی
و اینکه چقد برام سخته که هنوزم بهش حس دارم..
خیلی خیلی سخت!
و اون اینکارو کرده ، همشو!

ولی من واقعا نتونستم..
خونه جاییه که بخاطر میجنگی..ولی سوالم اینجاست
"ارزش جنگیدن داری زین؟ .."
فرستادمش و گوشیمو خاموش کردم
به مدت 4 روز و 3 ساعت و 22 دقیقه
و الان جلوی در جاییم که بهش میگن خونه!
و اومدم که پس بگیرم ..

اومدم که حرف نزدن بنجامین باهامو ..
دادی که اریک پشت تلفن سرم کشیدو ..
سیگارای پشت سر هم اریانا رو..
و اون نگاه غمگینی که لوگان توی حلقم فرو کرد رو به جون بخرم
فقط برای اینکه بعدا نگم 'کاشکی یکم بیشتر تلاش کرده بودم.'
ولی فکر نمیکنم چیزی درست پیش بره!
هیچی ..

***
Nirvana's pov
زنگ خونه رو زدم و بزرگترین ماسک لبخندمو روی صورتم اوردم
امروز آخرین شانسو به رابطه ای که از اول غلط بود میدم
اخرین شانسم..
آخرین شانسش!

"هییییی تو کی هستی با نیرای من چیکار کردی؟ اوه خدای من فقط دو سه هفتس ندیدمت چقد بزرگ شدییی!"
مامان ، جیغ کشید و محکم بغلم کرد
سرمو توی موهای فر شده و طلاییش بردم و بین عطرش گم شدم
بغضمو به حساب این چند وقت گذاشت ولی خودم میدونم بغضم بخاطر پست بودنمه!
بخاطر چیزی که هستم خجالت زدم
جدی میگم!

"چمدونات کو؟"
"وقت ندارم مامی،
فقط اومدم چون امروز تولد یه اسهول دوست داشتنیه!"
زورکی خندیدم ، نیاوردمشون چون میدونم برنمیگردم..
وارد الاچیق شدم و دستامو جلوی اتیشی که فانتری ولی واقعی بود گرفتم تا فرصت هضم کردن حضورمو به افراد توی خونه بدم
زین ، لویی و دوست پسرش!

"سلام پسر تولدی."
بالاخره از جاش بلند شد و یه بوسه روی گونه هام بهم داد
بدون هیچ بغلی ، بدون هیچ حرفی ..
لبخندم پر رنگ تر شد و هدفم مصمم تر !
"میشه یکی بیاد کمک؟"
پز از توی اشپزخونه نالید و بعد لویی و
دوست پسرش که خیلی کیوت به نظر میرسید رفتن پیشش .

"دلت برام تنگ نشده بود؟"
زل زدم توی چشماش که خیلی شفاف بودن
خیلی خیلی شفاف و وقیح ..
کادوی مخفی و کوچولومو توی دستش گذاشتم
"تولدت مبارک ، اسهول!"
خندید ، خنده هاش شیرینن ..همیشه بودن!

انگشتاشو روی کآغذ کشید و بعد پاکت نامه رو پاره کرد برای خوندن برگه های توش
عکسای لعنتی ای که چاپ شده بودن
و احساسات نوشته شده ، سرریز شده بودن روی کاغذ
چکه میکردن ..مثل شمع

"دوست دارم !"
زیر گوشمو بوسید و من ساکت موندم
"متاسفم عزیزم!" دوباره زمزمه کرد و من نفهمیدم چرا
درست تا وقتی که نامه و عکسامو توی اتیش کنار الاچیق داشت میسوخت
من سوختم ، اب شدم و لبخند زدم و دوباره از اول
به همین راحتی سوخت!

"دیگه دوسم نداری نه؟"
چشماش برق میزدن ، میسوختن
ولی جنس سوختن من فرق داشت
"چی داری میگی زین؟"
"هیچ وقت منو دوست داشتی اصن؟"
زدم زیر خنده ، پرسیدن داشت؟
نداشت؟

"اگه نداشتم اینجا چیکار میکنم الان؟"
"داری؟"
مچ دستامو توی دستاش گرفته بود و فشار میداد
باید الان نگاش کنم؟
سوختن چشماش ببینم و بگم چی..؟
خودش به جهنم
من چی به چشماش بگم؟

"معلوم هست چی داری میگی؟"
دیوار حاشا بلنده ..
از قدیم گفتن .. اره ولی دیگه نه اینقد!
"نداری ، من شک کردم! اگه داری پس بگو !"
لج کرده بود ، لعنتی ..
امشب چخبر شده؟

"بچه شدی؟"
"باید بگی الان دوسم داری!"
"چرا نمیگی ؟چته الان؟"
صداش میلرزید
دستامو از دستاش کشیدم بیرون
لرزیدنشون لو میداد هرچی میخواستم قایم کنمو
"نمیتونم."

"چطور من میتونم ، تو نمیتونی؟"
دیگه اروم نمیگفت ، داد میزد
بلند بلند
کفشامو از دم الاچیق برداشتم و با تمام سرعتم دوییدم
انقد تند که فکر کنم هیچ وقت توی زندگیم همچین سرعتی نداشتم

پاهام زخم میشدن ، میسوختن
ولی قلبم چی؟
کی به قلبم اهمیت میده؟
هیچکس..؟
کسی نبود؟

کفشامو روی زمین گذاشتم و پوشیدمشون
اگه بخوام برم اکادمی سه شنبه ظهر میرسم
نخوام برم جاییو ندارم
لعنت بهت زین فاکینگ مالیک ، زندگیمو زهر کردی بهم

"اصن میدونی چیه؟"
عین دیوونه ها زمزمه میکردم و مهم تر از همه این بود که من میدونستم واقعا دیوونم!

"دوست ندارم ، ندارم ، ندارم!"
انعکاس صدام ، بین صدای رعد برق پیچید
و کل کوچه رو صدای شکستن قلبم پر کرد.

BABY GIRL [AU] Book1Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon