شونزده.اشتباه نکن نيرا

4.1K 311 207
                                    

"بابا ، مراقب باش پاشو لگد کنی! شانس میاره!اوه اومد !"
من هول هولکی زیر گوش بابام گفتم و با پاشنه ی بلندم پاشو لگد کردم اخه شانس میاره!
مثل هر عروسیه دیگه ای برندون باید توی محراب گلای سفیدش میموند و شارون دست توی دست پدرش میومد و بهش بله میداد
و قرار بود یجوری رفتار کنن انگار تا قبلش همدیگه رو از پشت شیشه میدیدن و این اولین بوسه ی عمرشونه!

"میتونید عروستونو ببوسید!"
اها بیا ، الان ده هزاربار سرخ و سفید میشن و با هزار ناز و ادا یه بوسه سر لبی به هم میدن!
اصلا هم به روی خودشون نمیارن که کل دیشب خونه ی پشت ویلا داشت از صداهای چندشناکشون منفجر میشد!
نیشخند زدم و خودمو بیشتر به اریک که کنارم وایساده بود تکیه دادم :"خیلی معصومانس نه؟"
زد زیر خنده ولی زورکی لباشو به هم چسبوند تا ضایه نشیم،اون کاملن منظورمو میفهمید چون دیشب خیلی هول کردم و رفتم دنبالش
اخه فکر کردم بلایی سرشون اومده!

"اره خیلی ، خدا برای هم نگهشون داره!"
"امین!"
بیشتر خندیدم سرمو توی سینش بردم تا کسی خنده هامو نبینه ولی اتفاقی لبم خورد به لباس سفیدش و یه لکه کوچولوی رژ قرمز روش بجا گذاشت ، فاک !
بخاطر پاشنه بلندام تقریبن تا شونه هاش بودم و لکه دقیقن روی یقه ی لباسش قرار گرفته بود!
فاک بهم! گند زدم!

"بیا بریم برات تمیزش کنم ، بجنب!"
من جیغ زدم و توجه چندنفرو جلب کردم ولی اونا دوباره برگشتن به تماشای داماد و عروسش که حالا روی دستاش بلندش کرده بود
چه رویایی !!
"مهم نیست این خوشگله، حالا بعدن شاید عوضش کردم ولی یادگاری نگهش میدارم!"
با بدجنسی بهش نگاه کرد و ابروهاشو انداخت بالا
این عوضی ، از خود عوضیم عوضی تره!
عوضی!

***

"نیروانااااا ساعت 8 شد!"
اریک از پشت در اتاقم که قفلش کرده بودم داد کشید و چندبار با مشتاش زد به در ، بعد از رفتن کشیش تصمیم گرفتم لباسمو که خیلی زیادی برای یه دختر نوجوون رسمی بودو عوض کنم و خب یه دفعه تصمیم گرفتم همرو غافلگیر کنم و با خود واقعیم برم..

وقتی از در رفتم بیرون صورت اریک یجوری بود که انگار اگه بهش چاقو بزنی خونش در نمیاد!
برای همین دو طرف لپشو بوسیدم و دستامو روش کشیدم تا یه کوچولو قرمز بشه :"چه رنگت پریده ، حیف نیست پسر به این خوشگلی؟"
خندیدم و هیچ توجهی نکردم که ممکنه الان پرتم کنه طبقه پایین!
ولی نکرد ، توی یه لحظه عصبانیتش فروکش کرد و دستشو بهم تعارف کرد تا باهاش برم سالن پایین
این خوبه..

"امم..این لباسا.. بهت میاد!"
اون گفت و به کفشم که خیلی پرنسسی ست شده بود خندید
این اصلا جالب نیست!چرا واقعا؟؟ من کلی حرص خوردم تا همه چی باهم بخونه و اون میخنده؟
"اصن هرچی !"
پشت چشممو نازک کردم و ابروهامو دادم بالا تر
"کاشکی یکم زودتر دنیا میومدی ، اونموقع میبردمت پرام!"
برای اینکه از دلم دراره گفت و خب قبول،من اصلا نمیتونم ازش ناراحت شم اون خیلی شیرینه!
"میخوای من ببرمت؟" بهش پیشنهاد کردم

BABY GIRL [AU] Book1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora