"تو اینجا امن نیستی،باید فرار کنی!"
میتونستم بگم اون کلمات در حد مرگ باعث ترسش شده بود .اون کلمات باعث شدن خون به سرعت توی رگاش یخ بزنه و سرش شروع به چرخیدن بکنه ،قلبش بیشتر از همیشه توی سینش بتپه .
همه ی اینارو میشد توی صورت رنگ پریدش دید.
"فرار کن بروکلین"من زمزمه کردم ،صدای شلیک گلوله سکوت بینمون رو شکست.
"گفتم فرار کن!"
ولی مشکل این نبود که اون نمیخواست فرار کنه .نه،همش این نبود.مشکل این بود که اون نمیتونست مثل این که اون توی جاش یخ زده باشه.درست مثل وقتی که اون به من توضیح داده بود(چیو😂😐)هیچکس نمیتونست اونو مجبور به فرار کنه ،اون به من اجازه نمیداد زنگیشو ترک کنم.
"بروکلین!"من داد زدم.صدام پر از ترس بود همون طور که شونه هاش با بازو های قوی گرفته شده بود و تفنگ کنار گیجگاهش چسبیده بود .
اون سعی کرد جیغ بزنه ولی هیچ صدایی از دهنش بیرون نیومد .فقط یک چیز از دهنش بیرون اومد .اون با صدای گرفتش اسم یک پسرو صدا زد .کسی که اون قهرمانش میدونست.به امید این که اون دوباره نجانتش میده.
"هری"
نگاهش کردم توی اون سکوت تمام چیزی که میتونستم انجام بدم نگاه کردن به چشمای براق خاکستریش که خسته بود بود.همون طور که اون از من دور و دور تر کشیده میشد.
و من حسرت اینو میخورم (پشیمون میشه)تا اون روزی که بمیرم.
..........
امیدوارم راضی بوده باشین=)
اینم از این😊رای و کامنت یادتون نره اگه ترجمه بده خوشحال میشم بگید که اصلاح کنم❤
-فرناز💙
YOU ARE READING
Regrets (Persian Translation)
Fanfiction"مَن برای تو خوب نیستم" "تو برای من خیلی عالی هستی" " با من بودن میتونه تو رو بکشه" "ومن از هیچ چیزی پشیمان نمیشم"