Chapter 8

415 20 0
                                    

حداقل جلو من اینطور نخواب

ـ مثلا بخوابم چی میشه

ی لحظه تخت رفت پایین حس کردم رفتم توبغل شروین

ـ اینجوری میشه

ـ بروپایین ایییی گرممه

ـ گفتم لباستو درست کن نتیجش همینه

ـ غلط کردمممممم خوووو حالابروپایین

حالاداشتم مث خر ذوق میکردما ب روخودم نمیوردم

ـ باشه رفتم
شروین رفت سرجاش دراز کشید ک دیدم درباز شدو گلاره با لباس فجیع اومد تو و رفت بغل شروین
من
ـ شروین
ـ گلاره
ـ وایییی شروین دلم برات تنگ شده بودددد
اینوگفتو ی بوس کاشت رولباش

من رسما دهنم عین اسب ابی باز شده بود
شروینم تعجب کرده بود

باخودم فکر کردم چطور ممکنه مگه این ب حالت قهر نرفت بیرون

شاید کیلیدو داشته

گلاره رسما منوبوق حساب کرد دختره چندش اصلا حیانداره
ی سرفه مصلحتی کردم تا ب خودشون بیان

دختره ی نگاه چپ بهم کردو عصبی داد زد

ـ شروییییناین اینجا چیکار میکنه نکنه اون رژ مال این هرزس

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بلند تراز خودش داد زدم

ـ هرزه تویی و امثال تو حرف دهنتو بفهم نکبتهرزه تویی ک اگه ی شب بغل اینو اون نخوابی شبت صبح نمیشه

ایناروگفتم و درحالی ک اون دوتا بهت زده بودن لباس پارمو برداشتمو از اتاق زدم بیرون تا اون دوتا ب کثافت کاریاشون برسن

خلایق هرچه لایق

دراتاق شروینوباز کردمو
لباساموبرداشتم و تند تند تنم کردم و از اون خونه لعنتی زدم بیرون

اشکام تند تند روگونه هام میریخت

مونده بودم تواین نصف شب چطوری خودموبرسونم خونه ماشینم ک باهام نبود
صدای دویدن ی نفروپشت سرم حس کردم

برگشتمو شروینو دیدم
عصبی قدماموتند تربرداشتم ک بهم نرسه

منوبگو عاشق چ اشغالی بودم دختر بازکثیف

ب شمیم شمیم گفتناش توجهی نکردم و راه خودمو پیش گرفتم

ی ی ربعی راه رفتم تا ب اول خیابون رسیدم شروینم پشت سرم نبود

ب جهنمممممم
سرخیابون اژانسی بود خداروشکر کردمو رفتم طرفش

ی اژانس گرفتم ادرس خونه هاله اینارم دادمو سوار شدم مسلمن اگه با این حالو وضع میرفتم خونه همه چی بهم میریخت

گوشیو ازجیب مانتوم دراوردمو شماره هالرو گرفتم

خداخدامیکردم خواب نباشه
باصدای خواب الود گفت الوشمیم چیشده

بابغض جریانو براش کفتمو گفتم دارم میام خونشون

ب خونه هاله اینا ک رسیدم پولوحساب کردمو ی تک زنگ زدم هاله

سریع خودشو رسوندو دروبازکرد
بالباس خواب جلوم وایسادو بغل گرفتم بغضم ترکیدو ب هق هق افتادم

دستمو گرفتو بردم بالاتواتاقش
ی لیوان اب برام اوردو ی قرص خواب

خودشم رختخواب اوردو کنار تخت انداخت کمکم کرد ک لباسامودرارم و خوابوندم روتخت
هردومون سکوت کرده بودیم انقدخسته بودم ک پلکام روهم افتادو ب خواب عمیقی فرورفتم

شمیم عشقحيث تعيش القصص. اكتشف الآن