Chapter 13

404 14 1
                                    


شمیم:

واردخونه شدم،دیدم مامانوبابادارن پچ پچ میکنن سلام بلندی دادم تامتوجهم بشن.

بابابی حوصله جوابموداد مامانم سلام زیرلبی کرد

ـ میرم لباسموعوض کنم
جوابی نشنیدم...
عجیبه ایناچشونه باباچرا انقد دمغه
حوصله نداشتم ب این چیافکرکنم،لباسموعوض کردم رفتم روبروشون نشستموگفتم

ـ گفتین کارمهمی دارین خب بفرما من منتظرم

بابانگاه کوتاهی بهم انداختوگفت:

ـ میخوایم برای همیشه ازایران بریم

ب سرفه افتادم.. مامان لیوان اب دستم داد

ـ شماچی گفتی بابا؟درست شنیدم اخه براچی

مامان اینبار جواب داد

ـ اینجاکسبوکاربابات نمیگیره دوست بابات توالمانه میگه اونجا وضع کارخیلی بهتر ازاینجاس....
ماهم تصمیم گرفتیم بریم

ـ پس من چی...
ـ ماینی همه ک شامل توام میشه

ـ بلند دادزدم چیییییی من هیجانمیام

اینبار باباگفت
ـ نمیتونیم اینجاتنهات بزاریم

اومدم تواتاقودرومحکم بهم کوبیدم
خدایا پس شروینم چی میشه....
هاله چی...
اصابم بهم ریخته بود
زنگ زدم هاله و جریانوبهش گفتم
طفلک خیلی ناراحت شد....
پشت تلفن کلی حرف زدیموگریه کردیم...
تاکیید کردم چیزی به شروین نگه تا ازایران خارج شم.

روزهاپشت هم سپری میشدو من روز ب روز حالم بدترمیشد

کم کم داشتیم ب زمان رفتن نزدیک میشدیم....
تواین چند روز شروین بارها باهام تماس گرفته بود ....

شمارمو ازهاله گرفته بود
من حتی ب ی تماسشم جواب ندادم

الانم دارم اهنگ غمگین گوش میدمو زارمیزنم

حالم خیلی بدبود اماده شدم برارفتن پیش هاله
بی حوصله ی مانتو ا توکمد کشیدم بیرون ...حتی ب رنگشم دقت نکردم
شال مشکیمو برداشتمونامرتب انداختم سرم

هندزفریوکیف پولمم برداشتمو ازخونه زدم بیرون

خداروشکر مامان اینا پاپیچم نمیشدن
گذاشته بودن باخودم کناربیام

دروبستمو بسمت خونه هاله اینا راه افتادم
توراه مردم یجوری نگام میکردن....

لابد بخاطر چشای قرمزو بادکردم و تیپ نامرتبم بود...
چ اهیتی داره ماک چن روز دیگه میریم..

منی ک حتی رنگ لاکمم با تیپم ست میکردم الان ب این روز افتادم

هعی روزگار

رسیدم ب درخونشون زنگوزدم هاله ام باحالوروز مشابه من اومد دروبازکرد

دوتامون بادیدن هم ب هق هق افتادیم....

رفتم بغلش،

ـ هاله من چطوری ازتوجداشم نمیتونم من چیکنم هاله

دستموگرفتوبردم خونه

ی لیوان اب برام ریخت

ـ بخور اروم شی کم گریه کن،بالاخره ی راهی پیدامیشه

سرموانداختم پایین ازشدت گریه ب سکسکه افتاده بودم...

ـ دِ میگم گریه نکن بالاخره ی کاری میکنیم

ـ هاله من نمیتونم من نمیخام برم میفهمی....

هاله اومد ک جواب بده
صدای ایفون بلند شد

ـ وای شمیم شروینه

ـ دروبازنکن جون شمیم ب خونم تشنس

ـ نمیشه بزار بینم چی میگه

درباصدای تیکی بازشد

ازپشت پنجره شروینودیدم ک باعصبانیت و دستای مشت شده بالا میومد

ادامه دارد....

شمیم عشقWhere stories live. Discover now