Chapter 3

443 26 2
                                    

بالاخره روز موعود رسیدهاله اومده بود خونه ما تاباهمدیگه اماده شیموبریم

ـ هاله نمیشه من نیام

ـ بیخود مگه نمیخای مخ شروینو بزنی

ـ اخه کمرو دلم دردمیکنه شدید

ـ ببینم نکنه ....

فقط تونستم سرمو ب معنی اره تکون بدم

هاله:اخه منگل اینم وقته

ـ بابامگه دس منه

ـ صبرکن برم قرص بیارموبرگردم

هاله قرصو ب طرفم گرفتوگفت مواظب باش جلو شروین سوتی ندی اخه اون خیلی تیزه باشه لی گفتموشروع کردم ب اماده شدن
ی تیپ ساده ولی شیک و بقول هاله
خانومانه زدمو منتظرموندیم باهاله
راس ساعت 5ایفون ب صدا درومدو منوهاله رفتیم بیرون

حامدوشروین سوار سانتافه شروین منتظرمون بودن
سوارشدیم هاله باصدای بلند سلام کرد منم اروم ولی باناز سلام کردم

چیکارکنم دیه حداقل یکم ناز کنم شاید این شروین بخت برگشته اومد منو گرفت خداروچه دیدی شاید از ترشیدگی درومدیم

تازه ب شروین دقیق شدم واووووو عجب تیپی زده بود حامدم ک دیه نگو هردو ترکونده بودن

خلاصه بعد ازکل کل سر این ک بریم چ فروشگاهی قرارشدبریم پاساژ ترنم
توراه باشیطنتای حامد خیلی خوش گذشت
هاله ب کارای حامد بلند میخندید منم سعی میکردم ب ی لبخند خانومانه اکتفا کنم وای ک چقد سخت بود

خلاصه ب پاساژموردنظر رسیدیمو پیاده شدیم منم کمر دردو دلدردم تشدید شده بود
وکاری ازم برنمیومد

داشتیم مغازه هارونگا میکردیم ک یهو ی گردنبند سلیب خوشگل چشممو گرفت

سلیبش ازجنس طلاسفید بودو دور تادورش نگینای خوشگل کارشده بود

برگشتم ب هاله نشونش بدم ک دیدم اورانگوتان اخمو(لقب جدید شروین)پشت سرم وایساده و داره ب گردنبند نگامیکنه

مث خری ک گذاشتنش توکارخونه تیتاب ذوق کردمو پیش خودم گفتم الان مث تواین رمانا اقا جنتلمن بازیش گل میکنھ میاد گردنبندو میخره برام

ولی زهی خیال باطل

سرشوانداخت پایینو با ی لبخند مرموز مکانوترک کرد

تودلم کلی ب خودم فش دادم ک منوباش عاشق کی شدم
همرو برق میگیره مارو..... ادیسون
فک کنم ایناروبلند بلند داشتم میگفتم اخه ی لحظه سرموبلند کردم هاله رودیدم ک قرمز شده بود ازخنده

بیخیال سری ب نشونه تاسف براخودم تکون دادمو رفتم گردنبند نازوخشگلوخریدم

توهمون مغازه ام ی نیم ست طلاسفید چشمموگرفت وای خیلی نازبود میشد هدیه قشنگی برا تولد اوا ک همون خواهرزاده شروین بودبشه

هاله روصداکردمو نیم ستو بش نشون دادم

باتکون دادن سر سلیقموتایید کردو اونوب شروینو حامد نشون دادو گفت ک سلیقه منه

شروین با ی پوزخند نگام کردوگفت

ـ فکر نمیکنید هدیه ی بچه 6ساله باید خیلی جذاب باشه براش ولی این چیزی ک شما دست گذاشتین روش اصلا برا ی بچه مناسب نی

ـ کارد میزدی خونم درنمیومد با اخم نگاش کردمو کمی تاقسمتی نیمه ابری اروم گفتم

ـ حیف عزتبیاوخوبی کن

شروین باصدای بلند گفت

ـ شنیدم چی گفتی

جوابشو ندادمو سرموانداختم پایینو پشت سرحامدوهاله راه افتادم

این دوتارونگا انگار ن انگار منو با این گودزیلا تنهاگذاشتننگا اصن انگار ن انگار شمیمیم وجود داره

داشتم زیر لب غرمیزدم ک یهو ی پسر جوجه جیغی (ازاین پسرایی ک ابروبرمیدارنوشلوار صورتی میپوشن و اگه ی دعوا شه بعیدم نیس مث دخترا جیغ بزنن)اومد کنارمو گفت

ـ اوووووف بخورمت جیگر

اومدم دوتافش بارش کنم ک دیدم شروین اومد کنارم وایساد

با ی اخم وحشتناک ب پسره نگا کردو لپشوکشیدوگفت

ـ پیشی بخورت ناز بشی تو دخملی

اینوک گفت نتونستم تحمل کنم پقی زدم زیرخنده

اون پسرم ک رسما قهوه ای شده بود دمشو گذاشت روکولشو در رفت

ن بابا ایول ایول خوشمان امد همچینم سیب زمینی نیستیا

شمیم عشقWhere stories live. Discover now