Chapter 7

393 25 2
                                    

چن دیقه بعد دیدم با ی لیوان اب قند و ی لباس دستش برگشت

هردو رو بطرفم گرفتو گفت

ـ اینوبپوش اب قندم بخور

اروم دستمو بطرفش دراز کردمو پیرهنی ک انکار مال خودش بودو گرفتم پشتموکردم بشو پوشیدمش

تاسر زانوهام بود یقشم خیلی باز بودو درکل بم بزرگ بودخم شدم لیوانو بزارم روعسلی ک دیدم نگاش رویقم ثابت شد

ی نگا ب یقم انداختمو دیدم ک بعلع تمام داروندارم پیداست سریع ب حالت اولم برگشتمو زل زدم توچشاش

ی پوف عصبی کشیدوچنگ زد توموهاش و ازجیب شلوارش سیگاری برداشتو اتیش زد

برای این ک اذیت نشم پاشد رفت کنار پنجره

دوسع تاپک ب سیگارش زدو عصبی پرتش کرد پایین

ـ هاله نگرانته با این وضم نمیتونی بری پایین امشب همینجامیمونی

گوشیشوب طرفم گرفتوگفت زنگ بزن ب هاله ب مامانت اینا بگه امشبو پیش اونی

گوشیوگرفتم زنگ زدم ب هاله
باصدای گرفتم لب زدم
ـ الوو
هاله بابغض دادزد کدوم گوری هستی نمیگی دلم هزار راه رفت الان حالت خوبه چراصدات گرفته..

همونطور داشت ادامه میداد ک گفتم

اه هاله بس کن دیگه حالم خوب نیس زنگ بزن ب شرمین بگوامشب پیش تومیمونم

ـ کجایی الان

ـ اتاق بالا

ـ الان میام پیشت
اینوگفتوبدون خدافظی قطع کرد
نگامودوختم ب شروین ک هم چنان با اخم بیرونو تماشامیکرد

ـ هاله داره میادبالا

جوابی نشنیدم انقدر غرق فکربود ک صدامونشنید

پنج دقیقه بعدهاله دروبازکردوباگریه اومدسمتم
ـ خوبی خواهری

ـ بدنیسدم مرسی

ـ زنگ زدی شرمین؟

ـ اره حله چیشدی یهو چرالباستوعوض کردی

ـ بعدابت میگم امشب اینجامیمونم
هاله ی نگا ب شرمین کردو ابروهاشوباحالت بامزه ای بالابردو درگوشم لب زد

ـ امشب ازراه بدرش میکنیا بیچاره شروین

ی نیشگون از بازوش گرفتموگفتم توکاریت نباشه خانوم☺️

ـ اخ اخ روانی دستم
ماشام خوردیم تونمیخوری

ـ ن مرسی سیرم
ـ خب من دیه میرم بابای مواظب خودت باش اینوگفت و باچشمش اشاره ب شروین کرد

ـ لبخند کم جونی زدموگفتم چشم

باهاله خدافظی کردمو زل زدم ب شروین ک بی حرکت مات من شده بود

رفتم سمتشو دستمو جلوصورتش تکون دادم

ک یدفه کشیدم توبغلشو زیرگوشم گفت

ـ قول بده هیچ جالباس باز نپوشی

توچشاش زل زدمو باشیطونی گفتم نوچچچچ

یکم ازش فاصله گرفتم ک نگاش روپاهای لختم ثابت شد ی اخم وحشتناک کرد وگفت ملحفه رو بپیچ دورت

شیطونیم گل کرده بود ابروهامو دادم بالاو گفتم راحتم
اوند سمتم گفت حداقل جلوی کسی اینطورلباس نپوش

الهیییی بچم چقد مظلوم شده

سرموتکون دادمو گفتم اومممم باشه
برا اولین بار ی لبخند محوروچهرش دیدم

بعله عجایب هشتگانه

اومد بره پایین ک قیافمو مظلوم کردموگفتم شروینی

ـ بعله
ـ من میترسم تنهابخوابم

ـ امشب میری پیش بیتا( ک فکرکنم ازمهموناشون بود و خیلی دختره چندشی بود)میخوابی

ـ ایییییی عمراااااا

ـ خب پس امشب من اینجامیخابم
ـ
سعی کردم خرذوق بودنمونشون ندم فقط ب ی تکون سر اکتفاکردم

شروین ی دست رختخواب اورد کنار تخت انداخت
چراغ خوابوخاموش کردو خودش گرفت خوابید
منم پشتمو بش کردمو دراز شدم
داشتم ب اتفاقای چن ساعت قبل فکر میکردم ک صدای شروین منو ب خودم اورد

ـ اون لباستوبکش پایین تر

ـ نمیاد خوچیکنم

بیا من برات میارمش پایین

اومد سمتمو لبه های لباسوگرفتو کشید ب سمت پایین
ی لحظه دستش خورد ب رون پام

چقد دستش داغ بود غلط نکنم امشب دارم از راه بدرش میکنم

ـ این چرا انقد کوتاهه

ـ لباس توعه از من میپرسی

ـ بروزیرملحفه

ـ گرممه بخواب دیه چقد گیرمیدی

__________
داستانو ب دوستاتون معرفی کنین کم باشین دیگه نمینویسم-.-

شمیم عشقWhere stories live. Discover now