Chapter 2

621 38 4
                                    


حالااینارو ول کن زنگ بزن دلارام زودتربیاد

ـ صبی زنگ زدم گفت ی سری کارداره انجام بده میاد

توهمین حسن صدای زنگ بلند شد هاله بدورفت دروبازکرد و پشت درقایم شد

دلارام باکلی شوقو ذوق وسروصدا اومد بالا یهو هاله مث بچه دوساله ها پرید جلوشوگفت پخ

سری باتاسف براهاله تکون دادمو گفتم

ـ توخجالت نمیکشی ی نگا ب خودت بکن قد لنگ اقامی

اینو ک گفتم دلارام ک عین چی خشکش زده بود ازترس
پقی زد زیرخنده هاله باحرص گفت

ـ رواب بخندی

و رفت اشپزخونه خلاصه اونروز کلی شیطنت کردیم و رقصیدیم چیزی ک باعث میشد فضولیم تحریک شه برادر هاله و اون دوست جیگرش بود هیزم خودتونید

براهمین روکردم ب هاله و چشمامو مث گربه شرک کردمو بالحن بچگونه ای گفتم

عاله ژونممم ی چیز بگم

بی تفاوت ی نگا بم کردوگفت

ـ بنال.....

میگما

ـ بگو دیه

این پسر خوجله هس
ـ خوب
تندوسریع گفتم
ـ دوش دخمل داله؟
هاله پقی زد زیرخنده
عصبی گفتم
رویخ بخندی مث ادم جوابموبده خوب

خندش ک تموم شد با لحن جدی گفت

ـ هیچ کی تاحالا نتونسته ب قلبش نفوذ کنه بیخودی تلاش نکن

ـ وامگه میشع؟؟؟؟؟؟؟
هاله ی نگاه بی تفاوت بم انداختوگفت

ـ حالا ک شدهحالا شروینوبیخیال پاشین اماده شین بریم ی گشتی بزنیم

خلاصه بعد این ک ی دوری زدیم اونارو رسوندمو خودم رفتم خونه
ی دوش گرفتمو مث جنازه گرفتم خوابیدم

صبح قرارشد باهاله برای کارای ثبت نام بریم دانشگاه ب زور باصدای الارم گوشیم ازخواب پریدم
قیافه مضحک خودمو که تواینه دیدم خندم گرفت موهام مث کلاف کامواتوهم رفته بودارایش دیشبم ماسیده بودتوصورتم اصن ی وضی
سریع حولموبرداشتموخیز بردم سمت حموم
بعدازانجام کارای اومدم بیرونواماده شدم شلوارجینمو پوشیدم بای مانتوکوتاه سورمه ای
عاشق رنگ سورمه ای بودم خیلی ادموشیک جلوه میده
ارایش مختصریم ک شامل ی برق لبو ی ریمل کوچولو بود انجام دادم و پیش بسوی خونه هاله اینا

بعدازحدود دوسه ساعتی خسته وکوفته باهاله اومدیم خونمون قراربود توهفته سه روز باشه کلاسمون شنبه دوشنبه و چهارشنبه

کنار هاله ک مث ی جنازه افتاده بود کف سالنو مدام غرمیزد دراز کشیدم و گفتم

ـ کم مث پیرزنا غربزن دختر براهمینه ک رو دست مامانت موندی

هاله ی چشم غره بهم رفتوچیزی نگفت منوهاله و دلارام از دبیرستان باهم بودیم و دقیقا مث سه تاکله پوک بودیم
دلارام شوهر کرده بود و ب همین دلیل زیاد نمیتونست باماباشه

صدای زنگ گوشی هاله بلند شد
ـ الو سلام داداشی

تا اینوشنیدم عین پلنگ مازندران حمله کردم سمت هاله و گوشیو چسبوندم ب گوشم هاله از ی طرف سعی میکرد کله منو ک عین چی چسبیده بود ب گوشی جداکنه از ی طرفم سعی میکرد ب مکالمش ادامه بده

ـ باکی داداشی
ـ .....
ـ اها با اقاشروین

ـ اینوک گفت دیه نتونستم طاقت بیارم یکی زدم پس کلشولب زدم چ خبره
هاله بدون این ک ب من اهمیت بده داشت با داداشش حرف میزد

ـ حامد من خجالت میکشم
ـ ......
ـ راس میگی؟
ـ باشه پس من با شمیم میام
ـ اینوک گفت عین خری ک بش تیتاب داداه باشن زل زدم بش

تماسوقطع کردو گفت بیاکره خر خدابرات خواست

مشتاق نگاش کردمو گفتم
ـ دِ بگودیگه چ خبره

ـ هاله فاصلشو باهام کم کرد دستاشوباذوق بچگونه ای بهم کوبیدوگفت

ـ جمعه قراره حامد وشروین برای تولد خواهرزاده شروین برن خرید ازاونجاییکھ ب سلیقه خانوم باشخصیتی مث مننیازمندند بنده ام افتخار دادم همراهیشون کنم

ایناروبالحن بامز ای گفت که باعث شد خندم بگیره

ـ خوب بعدش

ـ اممممم بعدش ازاونجایی ک بنده ،اشاره ب خودش کرد مث پیشی دل رحمم قبول کردم تورو مث سرخر همراه خودم ببرم☺️

باذوق گفتم

ـ راس میگی هاله؟

ـ دروغم چیه
اینوک گفت بشکن زنون پاشدم و شروع کردم ب قردادن همزمان باسنمو تکون میدادمو میگفتم
پارسال همگی دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتی ی دختر خوشگلو بامحبت.....

داشتم باخودم میخوندمو نشیمنگاه مبارکمو تکون میدادم ک یهو هاله ی پس گردنی بم زدو گفت

ـ خوبه توام بجا این کارو خانومانه رفتارکن شاید ی بدبخت فلک زده ای اومد توروگرفت

شکلکی براش دراوردموگفتم

ـ حالان ک خواستگاراتو پاشنه درو از جاکندن

قری ب سروگردنش دادوگفت

ـ بعلههههه پس فکرکردی چی

ی نگاه ب قیافه بامزش کردمو گفتم بعلهههه
کاملا مشخصه

#شمیم_عشق
به 10رای هم واسه پارت بعد راضیمD:

شمیم عشقWhere stories live. Discover now