the beginning

608 38 19
                                    

تا حالا شده یک اتفاق بد بیوقته و هی بگی چرا من مگه چی کار کرده بودم . یا همش خودتو سرزنش کنی. یا اینکه ارزو کنی کاشکی زمان حتی شده یک‌ثانیه به عقب‌‌ برگرده و تو اون کارو انجام نمی دادی یا اینکه حتی بخوای خود کشی کنی که کاشکی اون کارو نمی کردی. نمی دونم ولی من که تو موقعیت شما بودم شاید تو مشکلا می گفتم چرا من و یا ارزو می کردم کاشکی زمان به عقب برگرده و یا خودمو سرزنش کنم اما به نظر من خودکشی ضعف بوده و هنوزم بر همون باورم. هرچند اگه خودمو می کشتم شاید ازاد بودم. شماشاید الان می گید این دوست پسرش ولش کرده یا میگید باباش خرجیه این هفتشو نداده یا با مامانش قهره. اره همتون اول این طوری فکر می کنید ولی چند دقیقه بعد شاید نظرتون کاملا در مورد من عوض بشه. من به جای دقدقه این که چی به پوشم تا تو مدرسه همه نگام کنن یا به جای اینکه فکر کنم وای دریک خیلی خوش تیپه کاشکی با هام قرار بزاره یا اینکه وای من رو جاستین بیبر کراش دارم‌کاشکی بتونم ازش امضا بگیرم همش فکرم درگیر اینکه شاید امشب کسی منو به زور هم خوابه خودش نکنه تا فقط لذت ببره. یا اینکه شاید کسی که منو امشب بر می داره دلش واسم بسوزه و یواش تر رفتار کنه. یا اینکه شاید امروز به جای نون خشک شده یک غذا درست و حسابی بهم بدن. اشتباه نکنید من تن فروشی نمی کنم. داستان من از همون جایی شروع شد که داستان خیلی هاتون از همون جا شروع شده بی مارستان. من اونجا به دنیا اومدم با این تفاوت که مادرم وقتی به دنیام اورد از دنیا رفت و پدرم هم از شدت ناراحتی وقتی من یک سالم بود فوت کرد و من تو یک یتیم خونه کوفتی بزرگ شدم که اونجا بچه هارو مجبور به کار می کردن. اونجا رحم معنا نداشت و بخشش هیچ وجود خارجی نداشت. اونجا اگه تو نمی دزدیدی دیگری می دزدید و اگه تو نمی خوردی بعدی می خورد و تو گشنه می موندی. اونجا کسایی که کتاب داشتن به سیاه چال می رفتن. تو سیاه چال سیاه و تاریک بود و همیشه مرطوب. اونجا ادم سالم و بالغ اگه تا نیم ساعت میموند دیوونه می شد چه برسه به ما که بچه بودیم. و چند ساعت اون تو می موندیم. خلاصه ما تا یک زمانی اونجا می موندیم که کوچیک بودیم و با تمام بدی هاش حداقل غذا و محل خواب بود اما وقتی به هیجده سالگی میرسیدیم وای از روزی که هیجده سالمون می شد اون موقع بود که پسرا رو واسه حمالی می فر ستادن و اگه پول نمی اوردن اونارو راه نمی دادن و اما ما دخترایه بی چاره بعضی هامون خیلی زشت بودیم و این شانس اونا بود که زشتن چون دیگه در اسودگی بودن و اما ما خوشکلا بخصوص ما که با وجود کثیفی‌معصوم بودیم. مارو میفروختن بعضی ها مون که فروخته شدن اگه بد شانس باشیم اعضایه بدنمون رو میفروختن ولی ما خوشانسا که خیلی هم شانس نداشتیم. رو همخوابه می کردن لباسایی بهمون می دادن که تو خوابم نمی دیدم به پوشیم اونقدر باز بودن که فقط با نگاه بهشون خجالت می کشیدیم. ارایشمون می کردن و با اون لباسایه زیر که باز بودن رو می پوشیدیم. و تنها پوششمون یک شنل روش بود که شفاف بود .  بعدش بهمون مخدر می زدن تا هیچی حالیمون نشه و نتونیم مقاومت کنیم. بعدش که کاملا بیهوش می شدیم مارو تو یک اتاق که کمی از سیاه چال نداشت می نداختن و این تازه شروع بود. بعدش ما رو تو یک اتاق که شیشه هاش رفلکس بود می بردن و باید می چرخیدیم . ما هیچی نمی دیدیم جز یک چراق که بانی بد بختی مون می شد . بعد اون کسی که مارو می خره دباره امادمون می کنه تا خوشکل بشیم. بعدش ما رو با تمام وحشی گری میگیره و باهامون می خوابه و اصلا حالیش نیست ما باکره ایم چون وحشی ترین ادم رو زمین میشه و ما از شدت درد به خودمون می پیچیم. بعد هزار تا درد و بد بختی مارو بر می گردونه تا یک روز دیگه اگه خواست باهامون بخوابه و اگه نخواست مثل اشغال پرتمون می کنه تا یک نفر دیگه باهامون بخوابه. بیشتر اونایی که مارو میخرن میان سالن و زن دارن و بچه و مارو برای روز مبادا استفاده می کنه. و حالا ما اینجا تو یک اتاقک کوچیک نشستیم . منم با ناخونام بازی می کنم. زندگی اینجا از جهنم یک درجه پایین تره. و مثل اینکه قراره امشب رو استراحت کنم. کمی چشمام رو می بندم . تاره فکر کنم خواب بودم که صدایه نکره بی بلند شد و یک قطره اشک از چشمام بیرون اومد .
بی: الیویا داستن باید بیای تو اینجا بیشترین خریدارو داری
بلند شدم داشتم می لرزیدم . بی با دستایه چاقش منو به سمت در کابوسام برد و منو رو صندلی پرت کرد . صدایه اهنگ میومد و این اصلا عجیب نبود چون کاترین همیشه عادت دارهوقت ارایش کردن ما اهنگایه مورد علاقشو گوش کنه. منم اینجوری حداقل فکر نمی کردم قراره با کدوم پیر مرد بخوابم. وقتی اماده شدم به خودم نگاه کردم. من خیلی خوشکل نبودم. چشمام ابی بودن و موهام قهوه اي تيره که الان بالایه سرم جمع شده بودن. چون اینجا محبوس بودم موهام خیلی بلند بودن . چشمامو ارایش ست با این لباسایه زیر که بهتره نگم چه شکلین کردن. صورتم سفیدبود  لبام پف داشت البته فقط پایینی . من چیز حاصی تو صورت خودم نمی بینم که هر شب به کثافت کشیده بشم. کاترین به من لبخندی زد و گفت:
گوش کن الیویا امروز شاید بعد سه سال شانس در خونتو زده اون تور واسه مدت چهار ماه خریده یعنی شانس یعنی خلاص از مشکلات فهمیدی. تو موقعی که اینجا نیستی بهتره به خودت برسی. بعدش این طرف زن و بچه داره اما انگاری تو واسه وسر بزرگه فروخته شدی. چون قرار به عنوان کادو ازت استفاده کنن. بهتره خوب رفتار کنی وگرنه خودت بهتر می دونی و خوشحال باش قراره این شکنجه گاهو ترک کنی هرچند کوتاه ولی خیلی ها از این شانسا ندارن.
اشکی از گوشه چشمم سر خورد. من الان قراره به عنوان کادو فروخته بشم. این خیلی چرنده. کاترین منو سمت در هل داد و یک مانتو تنم کرد. یک شلوارم تنم کرد و من راهی جایی شدم که قراره شکنجه بشم چه فرقی داره اینجا یا تو یک خونه دیگه........................

ادامه دارد..................

***********************

سیلومممممممم
اولین باره تو این جور قذایا مینویسم ولی انگاری خوب شده.
این یکم غمگینه و خب کلا خیلی قمگینه . امید وارم خوشتون بیاد .
نظر و ووت 😙😙😙😙😙😙😙🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂💓💓💓💓💓💓💓💓

discarded(L.t)Where stories live. Discover now