apple pie

222 22 5
                                    


نايل دسشو به موهايه بلوندش كشيد و نفسشو محكم فوت كرد و برايه بار هزارم سعي در به حرف اوردنم كرد. تلاشاش بچه گانه و بامزه بودن ولي بيفايده. من به راحتي با كسي حرف نمي زنم. زينم استثنا بود. فكر كنم . نايل دباره اومد سمته من و تو چشمام با خستگي خيره شد و دباره سعي كرد" اليويا به خاطر خداحتي نمي توني يك كلمه يككككك كلمه هم بگي يدونهههه" صورتش شبيه بچه هايي بود كه خيلي شيريني خورده باشن و مامانشون بهشون گفته ديگه حقه خوردن يك دونه شيريني هم ندارن.

نايل پوفي كشيد و  خودشو رويه تخت زلو كرد و با نااميدي گفت" مثل اينكه قرار نيست حرف بزني. حيف شد لويي ميگفت صدايه خيلي قشنگي داري" دهنم باز موند لويي گفته من صدام قشنگه. اين غيره ممكنه. از اينكه لويي تعريفمو كرده بود احساس كردم دارم ذوق مرگ ميشم. نايل بازم با التماس نگام كرد كه ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و بلند خنديدم. نايل با ابرو هايه بالا رفته و چشمايه گشاد شده نگام كردو گفت" چيزه خنده داري هست" من با خنده سرمو تكون دادم و از رويه صندلي بلند شدم.  نايل خنده كوتاهي كرد. و نشست. بهم نگاه كرد و سكوت كرد. تو چشمام خيره شد . چشماش منو ياد كسي مينداخت ولي كي. اونا انگاري واسم خيلي نزديك بودن. سرم درد گرفت. خدايه من اون چشما. چيزي جز دوتا چشم ابيه كيريستالي يادم نمي يومد. چشمامو  باز كردم و ديدم كه نايل با نگراني نگام ميكنه.  لبخنده بي جوني زدم و لبامو تويه دهنم بردم و كمي مكيدم. نايل با التماس گفت" ال تو قرار نيست چيزي بگي واقعااااا " صورتش دباره همون طوري شد و من خنديدم

كمي كه گذشت فكر كنم  ساعت سه ضهر بود منم به شدت گشنم بود. نايلم تو حموم بود. پوفي كشيدم. اخرش تصميم گرفتم  برم اشپز خونه پيشه مگي. از پله ها كه پايين ميرفتم احساس بدي داشتم چراشو نمي دونستم.  به اطراف نگاهي انداختم كسي خدارو شكر نبود.  لبخندي از سره اسودگي زدم و  وارد اشپز خونه شدم. مگي داشت سره گاز چيزي درست ميكرد. و اهنگ قديمي زمزمه مي كرد.  كنارش وايسادم و گلومو صاف كردم. بهم نگاه كرد و لبخندي مادرانه زدو با همون لبخند گفت" اوه الي چيزي شده. " لبخندي زدمو  به گاز با گشنگي نگاه كردم. ابرو هايه مگي بالا رفتن و  گفت" معلومه كه گشنته دارم پايه سيب ميپزم برايه پسرم اگه كمكم كني حتما سهمي خواهد داشت" خنده اي كردم و سرمو تكون دادم.  مگي يك بسته ارد از تو كابينت با يك عالمه كره بيرون اورد و داد دستم. و گفت كه اردو رويه گاز تفت بدم . اينكارو انجام دادم و مگي به استرسم خنديد.

هرجايي كه ميلنگيدم كمكم مي كرد. اخرش با سه تا پايه سيب خوشكل روبرو شديم.   مگي برام دست زدو كفت" افرين كارت عالي بود. " خنده اي از سره خجالت كردم و  به مگي كمك كردم دوتا پايو تويه سبد بذاره و چايي رو ريختم و كناره مگي نشستم و باهم  شروع به خوردن اون پاي كرديم كه صداي شاده لويي اومد. و من خجالت زده با چنگاله پايم بازي ميكردم.  لويي اومد تو اشپز خونه اومد و گفت " نامردا پس من چي" سرمو جرخوندم تا نگاش نكنم من هنوز ازش خجالت داشتم.  چشمامو بستم و سعي به فراموش كردن اون كردم ولي وقتي صدايه صندلي رو شنيدم كه كنارم تكون خورد پلكام لرزيدن.  لویی‌ کنارم نشست  و  خب من از خجالت سرخ شدم.  چشمامو باز کردم و  با پایه سیبم بازی کردم تا اینکه احساس کردم کسی‌رفت بیرون. اهی از سره اسودگی کشیدم. و با خیاله اینکه لویی رفته بیرون به بالا نگاه کردم ولی با چشمایه مشتاق لویی‌ روبرو شدم. اون چشماشو رویه من متمرکز کرده بود و هرازگاهی یکم پایه سیب میخورد.  چشمایه منو که دید  لبخنده بزرگی زد و با گفت" می دونی ال تو لبایه خیلی خوشمزه ای داری"  چشمام گشاد شد و اب دهنم تو گلوم رفت و به سرفه افتادم .  لویی با خنده پشتم میزد من دستشو کنار زدم. ولی همچنان سرفه می کردم لویی برایه من یک لیوان اب ریخت و من اونو یک جا خوردم. خدایه من اون چی بود.




اشکایی که از چشمم سرازیر شده بودنو پاک کردم. و لویی خندید. صندلیشو به صندلیم چسبوند. خدایه من موقعیته خجالت اور تر از این مگه میشه. چشمامو فشار دادم. دسته گرمی رو رویه صورتم احساس کردم. چشمامو سریع باز کردم. لویی بادستش موهامو کنار زده بود. لبخنده کوچیکی گوشه لبش بود. نفسمو صدا دار فرستادم بیرون. خواستم نگامو ازش بدزدم که صورتمو با دستش گرفت و صمت خودش بر گردوند و گفت« هیچ وقت چشماتو از من نگیر ال هیچ وقت»  اهی کشیدم و یاد النور افتادم اونو هم ال صدا می کرد. تو چشماش با شدت نگاه کردم. چشماش پر از درد بود. می تونم قسم بخورم که چشماش  از هر چیزی قشنگ تر بود.  دستمو رویه پستش گذاشتم. و بعد از چند دقیقه سکوت حرف زدم ولی این دفعه با صدایه محکم و بلند کاری که سه ساله انجام ندادم. « چرا ؟ چرا لویی ‌چرا این کارو‌میکنی تو نامزد داری تو با من درست رفتار می کنی تو عوضی نیستی چرا»  صورت لویی بهت زده شد و تو چشمام خیره شد و گفت« ال تو حرف زدی تو ............ حرف زدی »  لبخنده گنده ای رویه لباش اومد ولی اون داره از جواب دادن طفره میره. 

اخمی کردم و اون فهمید اهی کشید و  دستو صورتمو ول کرد.  و دست به سینه نشست. سرشو به پشتیه صندلی تکیه داد. لبخنده خسته ای زد . و صمت من برگشت. و بلند شد فکر کردم داره میره ولی اون فقط وایساد. « تو هیچی از تاملینسون ها نمی دونی اونا بد بخت ترین موجودات جهانن » بهش نگاه کردم که ادامه بده ولی اون داشت کیرفت حالا که حرف زدم بازم می تونم حرف بزنم« تو چی تو از داستن ها چی میدونی. می دونی که مری داستن وقتی بچش به دنیا اومد مرد و بچشو بغل نکرد. مارک داستن چطور اون با مظلومیت مرد. اون دق کرد. الیویا داستن چطور اونو تویه یتیم خونه شکنجه می کردن و بعدش اونو هرزه کردن. اون نمی خواست اینجوری زندگی کنه.  داستن ها بد بخت تر نیستن به نظرت. تو تنها کسی نیستی که رنج و عذاب کشیده» این حرفا از کجا اومدن واقعا جایه تعجب داره. من دباره همون الیویا شدم قوی و پر حرف و پرو. لویی سمتم برگشت و لبخندی گوشه دهنش بود. انگاری از پرویی‌من  خوشش اومده بود.



« راست میگی من و خانوادم تنها کسایی نیستیم که سختی کشیدیم. از ما بد بخت نر خیلی هست.  بد بختا حال همو می فهمن.»  لبخندی  زدم و گفتم« شاید» لويي دباره نشست و تو چشمام خيره شد «  چی می خوای بدونی» با لبخند گفتم « همه چی از اولش تا الان تا همین لحضه که تو چشمام خیره شدی» «پس به غم انگیز ترین داستان زندگیت گوش کن»





می دونید چیه دیروز‌ یک دوستی به من گفت وقتی مینویسی داری واسه دله خودت مینویسی. تو یک شخصیتو خلق می کنی و با خلق کردنش احساس قدرت مند بودنو می کنی تو می نویسی به خاطر  خودت به خاطر همین تصمیم گرفتم این داستانو واسه خودم بنویسم هرکی هم خوندو خوشش اومد نظر یا ووت بده مرسی 🙂❤





discarded(L.t)Where stories live. Discover now