soup

171 13 9
                                    

لبخندايه زيادي تويه زندگيمون مي بينيم اما بعضي هاشون تا ابد تويه ذهنمون مي مونه و گذره زمان اونارو  با جارو و خاك انداز نمي شوره و تميز نمي كنه. بعضي لبخندا تويه زندگي تاثير مي ذارن. بعضي لبخندا مرموزن بعضي نه بي ريا وساده. بعضي از لبخندا از ته دلن ولي بعضي ها با اينكه شيرينن پشتشون يك غمه تلخي رخنه كرده. مثله اينكه هلويي رو گاز بگيري و هستشم گاز بگيري. تلخيه بعدش خيلي زجر اور تره تا اينكه مستقيم يك چيزه تلخ بخوري.


چون تو مزه شيرينو تجربه كردي و با حسرته اون شيريني يك جيزه تلخ خوردي. اون لبخندا هم اينجورين. لبخندايه خوانواده تاملينسون هم اونجوري بود. همشون لخندايه تلخ داشتن. اين موضوع شدت گرفت و دليل اصليش رازي بود كه پشته اين مرده نشسته هست. مردي كه با تمام بيخيالي داره پيپ ميكشه. مردي كه زندگيه چند هزار دخترو زنو به گوه تبديل كرده. اون مرد با روزنامه ور مي رفت كه در باز شد و يك زن با موهايه خاكستري و چشمايه سبز وارد شد. حالتش كاملا شلخته بود. مرد روزنامه رو پايين اورد و به صورته رنگ پريده زن خيره شد. و با دستش اشاره كرد كه حرفشو بزنه. اما اون زن رنگ پريده تر شد و به پشته سرش نگاه كرد و با ديدن پسري كه موهايه بلندشو با كش بسته تو جاش خشك شد. اون پسر لبخنده پر مهري به زن زد و وارد شد.

مرد ابرو هاش بالا رفتن و گفت" فكر مي كردم ديگه با من حرف نزني هري" هري اخم كرد و گفت" ميشه نپيچونيم بابا . چه خبره اصلا ماركوس كيه اين سه ساله فاكينگي كدوم گوري بوده. " اقايه تاملينسون نيشخنده شيطاني زد با دستش رويه ميز زرب گرفت و به چشمايه سبز پسرش كه بي اندازه شبيه چشمايه مريان بود خيره شد. قلبش اتيش گرفت اون از اون زن نفرته عجيبي و كاملا بي دليلي داشت. " به انتخوابت ربط داره هري. بين تيلور و ارامش يكي رو انتخواب كن" اخمايه هري تو هم رفت و با داد گفت" منظورت چيه لعنتي " اقايه تاملينسون با لبخند گفت" من اون هرزه رو واسه سه سال فقط ميخواستم. و حالا برادرش كه لحضه شماري مي كرده برگشته. انتخواب زنه فدا كارت چيه ارامش يا تو"

هري دست تويه موهاش كردو گفت" ازش نپرسيدم" بعدش به پدرش....... به افكارش خنديد پدر چيزي كه جك اصلا نبود. اون هر زهرماري جز پدر بود. به جك نگاه كشنده اي كرد. از پله ها بالا رفت. تيلور به بيرون نگاه مي كرد و خودشو بغل كرده بود. ذهنش درگير بود هري يا برادرش. مادري كه سه ساله نديدتش. دستشو لايه موهايه بلند و بلوندش كرد. باد صورتشو نوازش مي كرد. هري به تيلور نزديك شد. تيلور برنگشت. تصميم صحيح چيه عشق يا خانواده.  هري با بغض گفت" تي، گوش كن. انتخواب با توِ مي خواي بري برو مجبور نيستي. من تورو هيچ وقت مجبور نمي كنم" تيلور بغض كرد. چطور  ميتونه به خانواده اي فكر كنه. كه اونو بدون اين كه حتا دنبالش بگردن ولش كردن. وقتي هري با همه شرايطه تيلور كنار اومده بود.


برگشت سمته هري كه بهش خيره شده بود. لبخنده خسته اي زدو گفت" هري.... تو همه خانواده مني تو همه وجوده مني. " هري لبخنده گشادي زد و سمته تيلور رفت. قده تيلور خيلي از هري كوتاه تر بود. تيلور با ولع هري رو بغل كرد. صدايه جيك جيكه پرنده ها صحنه رو عاشقانه ترش كرده بود. تو اتاقي تو همين نزديكي ها اتاقي بود كه توش اتفاقاتي خوبو عاشقانه اتفاق نمي يوفتاد. اتفاقاتي اتفاق ميوفتاد كه باعث ميشه رابطه سستي سست تر بشه. رابطه يك طرفه لعنتي پر از منفعت. رابطه يك دختره مغرور و يك پسره مغرور تر. رابطه يك دختره مغروري كه عاشقه اون پسره مغرور تره.

discarded(L.t)Where stories live. Discover now