Jayne Eyre

265 23 2
                                    


امروز زير درخت سيب يك مداد پيدا كردم. اونو برداشتم و به سمت اتاق زين رفتم مطمعا بودم مال خودشه. ولي....... ترسيدم و رفتم داخل اتاق لويي. نمي دونم چرا دوست ندارم كه بگم اتاقم.  رويه تخت بزرگ سلطنتي نشستم. دفتر كوچيكي رويه تخت پيدا كردم بازش كردم. توش هيچي نه بود تصميم گرفتم كمي روش نقاشي بكشم. نمي دونستم چي بكشم ولي يهو ياد ليز افتادم چشماش توسي بود  پس عكس دو تا چشم كشيدم كه خيس بودن. دفترو بستم و مثل هميشه به سمت اون كتاب خونه رفتم كلي كتاب اونجا بود يكي رو كشيدم و اه كشيدم من نمي تونم بخونم . شانسي صفحه اي رو باز كردم و به اون خيره شدم حروف زياد و كلمات زياد منو گيج مي كردن پس دباره بستمش ولي با دو دلي دباره كتابو باز كردم توش كلي كلمه بود و به سختي بسيار زياد تونستم يك جمله بخونم شبيه منگلا شده بودم . جملش اين بود

" wrong love"

يعني چي عشق اشتباه اه . حسابي مشقول بودم كه با صدايه در ترسيدم من يك بار تو يتيم خونه يك كتاب لعنتي داشتم كه به خاطرش هفت ساعت تو سياه چال زنداني شدم . با ترس به لويي نگاه كردم كه داشت ميومد تو اتاق من نمي دونستم دارم چي كار مي كنم پس اون كتابو زير پتو قايم كردم. لويي اومد كنارم وايساد و با لبخنده محشرش گفت" سلام ال" بهش نگاه كردم نمي دونم جرا اينقدر از مخفف كردن اسمم ذوق مرگ شدم.  اومد كنارم نشست و اوپس درس رو همون كتاب نشست.

با تعجب بهم نگاه كرد و بلند شد و زير پتو رو نگاه كرد و با ديدن كتاب لبخندي زد و گفت " چرا اينو قايم كرده بودي "
با نارتحتي به اون چشمايه محشرش خيره شدم و با خجالت سعي كردم با چشمام بهش به فهمونم كه  چي احساس مي كنم. لويي تو اين مدت به من عادت كرده بود. لبخندشو با بدبختي حفظ كرد و با لحني غمگين گفت" دوست داري واست بخونم " چشمام برغ زد و با شوق زياد سرمو تكون دادم لويي  خنده كوچيكي كرد و كتابو باز كرد منم بهش خيره شدم. اون شروع كرد:

" ان روز نمي شد پياده روي كرد . هوا حسابي گرفته و باراني بود و باد ميوزيد. مامجبور بوديم خودمان را داخل خانه سرگرم كنيم دايي زاده هاي من اليزا. جان و جرجيا ريد ، در اتاق مهمانخانه، كنار اتش دور مادرشان جمعشده بودند ، اما من اجازه نداشتم پيش انها باشم.
خانم ريد با صدايه بلند گفته بود " تو، جين ، تاوقتي از بسي نشنوم كه دختر خوب و مؤدبي شده اي ، حق نداري پيش ما بيايي

پرسيدم: مگر بسي درباره من چه گفته؟
ويط حرفم پريد و گفت: از من نپرس ، برو و تا وقتي كه ياد نگرفته اي درست حرف بزني اين اطراف نيا..............،،"
وسطايه داستان كه رسيد كتابو بست و گفت" اين كتاب خيلي طولانيه من نمي تونم همشو امروز واست بخونم قول مي دم هروز يكمشو واست بخونم. " سرمو تكون دادم و به چشماش نگاه كردم. يك هو ضربان قلبم تند شد و همه بدنم گرم شد . چشمامو ازش خواستم بدزدم ولي اون اهنربا داشت و قير ممكن بود كه چشمامو بدزدم ازش . اون هم مثل من داشت بهم نگاه مي كرد كه يهو بي مقدمه بلند شد و گفت " من مي..... مي رم پيش ني بعدا مي بينمت "  . سرمو كمي تكون دادم و رفتم زير پتو قايم شدم. صدايه درو كه شنيدم نا خوداگاه اشكام سرازير شدن. چرا اون مهربونه چرا  بهم اهميت مي ده چرا اخه. با اين چرا ها به خواب رفتم . صبح با صدايهريز جرو بحث  لويي بيدار شدم.

" گفتم نمي شه ال تمام "

"...................."

" نه كي گفته قراره ازدواج كنيم "

" ....................."

" اون ماله زماني بود كه هرزه نشده بودى ال "

"............................."

" نه خداحافظ"

داشت دباره خوابم مي برد كه با صدايه داده زين از خواب پريدم.
" گفتم نههههههههههههههههههههههههههههه"

با ترس بدون اينكه لباسامو عوض كنم دويدم بيرون و ديدم كه زين داره سره هري داد مي زنه . به سمت هري رفتم من هنوز از زين مي ترسم.  زين ولي با ديدن من داد زد " تو ديگه  اينجا چه غلطي مي كني " اومد نزديك تر و تهديد اميز نگام كرد و گفت " گفته بودم كه لويي............"
" زين بس كن"
با صدايه هري  زين سمتش با عصبانيت برگشت و گفت" چي ميگي تو اين وسط هري " هري اومد نزديك تر و گفت" زين.......... تو خودت عاشقه جسي بودي اعتراف كن. " زين به هري خيره شده بود ولي اين دفعه داد نزد و فقط به هري نگاه كرد" جسي فرق مي كرد" هري پوز خندي زد،و گفت" اره فرق مي كرد ولي اون كمي هرزه تر بود."

زين تا اومد چيزي بكه به من نگاه كرد و گفت_" اليويا تو .ّ............... خوشكلي " اينو گفت و رفت تو اتاقش. با تعجب به هري نگاه كردم اون فقط با لبخندش،گفت" ال برو اتاقت اماه شو و بيا صبحونه







===================

نظر و ووت لطفااااا😑😑😑😑

discarded(L.t)Where stories live. Discover now