new home

481 31 11
                                    

ماشین لیموزین وایساد و من یک قصر دیدم. من قراره اینجا زندگی کنم. منو پیاده کردن و من رو بردن تو یک اتاق خالی بردنم و منو انپاختن اون تو و درو قفل کردن. یک لحضه من به این باور رسیدم من واقعا یک وسیلم . چرا که نه من واقعا یک وسیلم. نمی دونم چقد اون تو بودم ولی با شنیدن صدایه دست و سوت قهمیدم تولد شازده شروع شده . و منم به عنوان کادو قراره یرم اون جا. کمی که گذشت در باز شد و منو بردن تو حیاط که پر بادکنک و فشفشه بود شدم. چشمایه همه رو من بود . نمی دونستم قراره کی مالک من باشه که صدایه اعتراض یک پسر منو به خودم اورد
پسره: بابا واقعا پیش خودت چی فکر کردی. لویی تو یک چیزی بگو
لویی: زین خفه شو برای من فرقی نداره
یک پسر دیگه: لویی تو مگه نمی خواستی نامزد کنی با ليا
لویی: اسم اون جنده رو جلو من نیار
لویی داد زد و همه ساکت شدن منم بهتم برده بود. من الان چی کار کنم. اون پسره که انگاری اسمش زین بود محل رو ترک کرد. و وقتی از کنارم رد شد پوزخند زد که باعث شد احساس کنم من واقعا هیچ ارزشی ندارم. ولی مگه غیر اینه. کمی که گذشت اون که انگاری اسمش لویی بود اومد کنارم وایساد و بهم نگاه کرد و منم نگاهش کردم. موهای قهوه ای روشن داشت و چشماش ابی بودن. من پیش خودم گفتم حداقل از اون پیر مردا بهتره. تو نگاهش شهوت نبود و من خیالم راحت شد. کمی البته. لویی از کنارم رد شد و رفت سمت یکی از اون پسرا که موهای بلوند داشت ولی ته موهاش قهوه ای بود. کناریش موهاش قهوه ای بود و سمت بالا هدایت کرده بود. بعدی موهاش فر بود و بلند تقریبا . چشماشون از اینجا معلوم نبود. من تو قسمتی که دید به هیچ جا نداشت قایم شدم تا پیدام نکنن. خسته بودم. من اخرین بار که تونستم بدون درد بخوابم رو یادم نمی یاد. به خاطر همین چشمام خودشون گرم شدن. فکر کنم بیدار بودم چون صدا هارو تقریبا میشنیدم.
پسره: لویی تو اصلا از این کارا نمی کردی
پسره ۱: به بین زین من قرار نیست باهاش بخوابم خوب. من فقط قرار نیست کادو بابا رو بندازم دور
پسره: لویی اون وسیله نیست میفهمی برش‌ گردون خونش 
پسره۱: چرا فکر میکنی حالش اونجا بهتر بود.تو حرفایه تیلورو در باره اونا نشنیدی. پس من میخوام یک بارم شده مثل ادم رفتار کنم.
پسره: بابا نمی خواد بس کنه واقعا
پسره۱: نمی دونم حالا بزار بخوابه
دیگه هیچ صدایی نیومد. منم از خدا خواسته خوابیدم.
********

چشمام اروم باز شدن احساس کردم رو یک چیز خیلی نرم خوابیدم. چرخیدم و دیدیم که رو یک تخت دو نفره قرمز خوابیدم. سرم درد می کرد. اما من لباسام تنم بود. کسی هم کنارم نخوابیده بود. لبخندی زدم. یعنی دیشب چی شده بود. بلند شدم اثری از اون درد هر روز صبح نبود. زمین سرامیکی بود ولی سرد نبود. شروع به راه رفتن کردم. به اینه که جلوم بود خیره شدم. ارایشم کمی پخش شده بود. موهامم چون بسته شده بود زیادی بهم ریخته نبود. یک کمد کنارم بود و من به امید پیدا کردن شونه بازش کردم و........
اینجا پر بود از لباس لباس واقعی نه دوتا تیکه پارچه خیلیییییییی نازک. شاید اگه جای من بودید فکر می کردید چه خوب لباس هست دیگه چی میخوام. ولی شما اگه به مدت سه سال تو اون جهنم می موندید و قانون های اونجا رو روتون انجام می دادن می فهمیدید که ما نباید حرف بزنیم. ما نباید اعتراض کنیم و یا حتی نباید چیزی بجز چیزی که بهمون امر می شد انجام بدیم. پس من الان باید درو ببندم و مثل یک ادم اهنی برگردم سر جام نا بهم امر بشه چی کار کنم. در باز شد و من پریدم. همون پسر دیروزیه بود اسمش چی بود . نگام کرد و یک لبخند زد. رفت سمت کمد و درشو باز کرد و از توش یک تیشرت در اورد. و رفت سمت رختکن. یک لحضه اینجا اتاق اونم هست. پس دیشب اونم اینجا بود. وس چرا من لباس تنمه. چرا دردی نیست. وقتی برگشت تی شرتش عوض شده بود. نگام کرد و گفت:
اسمت چیه
من هیچی نگفتم نه اینکه نخوام ولی بهم یاد داده بودن حرف زدن واسه ما ممنوعه. نگام کرد منم فقط با نگام سعی کردم باهاش حرف بزنم
پسره: به بین ما باهم دعوا نداریم خب. پس تو اسمتو بهم بگو منم اسممو بهت میگم.
نفس کشیدم. خواستم چیزی بگم ولی یاد زخم دستم افتادم و ساکت شدم. اون موقع اون مرده هم اسسمو پرسید منم وقتی جواب دادم با چاقو رودستم نوشت حرف ممنوع. اون پسره انگار اعصابش خورد شد. و کمی بلند گفت:
یک چیزی بگو . حرف بزن نکنه لالی
ترسیدم. سرمو به علامت نه تکون دادم و استین مانتو رو بالا کشیدم. و نشونش دادم. اولش خواست چیزی بگه که اون جمله رو دید. شکه شد و دستمو گرفتو من چشمامو بستم نمی دونم چرا ولی ازش میترسیدم.
پسره: خدایه من کی اینکارو باهات کرده.
به پسره نگاه کردم که گفت:
به بین من باهات کاری ندارم خب فقط بهم بگواسمت چیه . برایه شروع اسم من لوییه
دهنم رو اروم باز کردم تا اسممو بگم. اما واقعا سخت بود. بالاخره تونستم و گفتم:
ال.......الویا
لبخندی زد و گفت:
اسمت مثل خودت قشنگه. خب من داشتم به این نتیجه میرسیدم که لالی.
لبخندی زدم اینارو با لحن شیرینی گفت و از  دیدن لبخند من خندید و بلند شد و گفت:
خوب الویا اینا کمد منو تو هست که پدرم زحمتشو کشیده. اون سمت راستیه مال تو هست و شونه هم تو کشو اولیست . لباساتو عوض کن و بیا پایین. تو دست شویی هم هرچی میخوای هست. تو اشپز خونه صبحونه هست پس بیا پایین.
رفت بیرون منم بلند شدم و لباسامو با یک بلیز ساده و سلوار عوض کردم. تو دسشویی شیر پاکن پیدا کردم و چشمامو تمیز کردم. بعدش رو لبام و صورتم کشیدم. به صورتم نگاه کردم من بدون ارایش خوشکل تر بودم. موهامو باز کردم و تا زیر باسنم اومد پایین. با بد بختی موهامو شونه کردم و بافتم. بعدش از تخت اومدم پایین و جلویه اینه وایسادم. دستمو گذاشتم رو اینه و به چشمام نگاه کردم. اهی کشیدم و سمت اشپز خونه رفتم. نمی دونستم کجاست. دستامو تو هم قفل کردم. کجا باید برم. کسی هم نبود تا ازش بپرسم. نزدیک بود گریه کنم. که صدایه یکی از اون وسرا رو شنیدم و سمت صدا دویدم. یک در سفید بود که پشتش اپن بود. واییییی اینجا اشپز خونست یا خونه. رفتم تو اصلا نمی دونستم قراره باها چطوری رفتار بشه. ایا همشون مثل لویی خوب بودن. اصلا مگه وسیله هام غذا می خورن. همونجوری وایساده بودم. کسی متوجه حضورم نشد. تا اینکه دست کسی رو رو شونم احساس کردم. چرخیدم و با یک دختر با موهای بلوند مواجه شدم. چشماش ابی بود. بهش با ترس نگاه کردم اما اون به نظر مهربون می یومد. با یک لبخند گفت:
سلام من تیلورم خوش اومدی
صدایه یکی از اون پسرا اومد که صداش زد و تیلور رفت پیشش. منم اروم حرکت کردم. با اینکه همشون رو دیده بودم. اما با نگاهم دنبال لویی میگشتم. لویی کنار همون بلونده نشسته بود. ولی کنارش جایه خالی نبود. بغضم گرفت کجا بشینم . تصمیم گرفتم برم پیشش وایستم. رفتم کنارش و دستمو رو شونش گذاشتم. چرخید سمتم و لبخندی زد و گفت:
نایل پاشو
نایل:چرا
لویی: چون من می گم پاشو
نایل: پففففففف باشه زی زی بکش کنار بذار من بیام پیشت بشینم
لویی دستمو گرفت و کشید کنارش تا بشینم. منم با یک لبخند کنارش نشستم. رو میز از پنیر گرفته تا شیر شتر مرغ بود. ولی من به همون شیر خودمون اکتفا کردم. همه جو صمیمی داشتن و باهم حرف می زدن. ولی من فقط به دستام نگاه می کردم اخه میدونید چیه من فقط وسیلم.

ادامه دارد...................

*******************
اینم چپتر دوم خب قبلش چون قراره من یک مدتی نت نداشته باشم میخوام زیاد اپ کنم تا شما تو این مدت بتونین بخونین. مرسی
😍😍😍😍😍😍😍

discarded(L.t)Where stories live. Discover now