the sun story

161 16 6
                                    

* توجه توجه*
از اين به بعد من داستانو تعريف ميكنم؛)







صدايه اهنگ از همه جايه عمارت شنيده مي شد. اسمان به افتخار آن دو زوج جوان بدون هيچ ابري ستاره هايي رو برايه روشن كردن جشن روشن كرده بود. ماه آن بالا برايه خودش از همه چي عكس مي گرفت. اما حال يك نفر اون بالا ها به شدت بد بود. اون خورشيد بود. اون مي ترسيد طلوع كنه. اون مي ترسيد با طلوعش باعث مرگ يك دختر با چشمايه ابي شفاف بشود.




خورشيد به ماه كه خوشحال بود با حسرت نگاه مي كرد. كاشكي اونم شاد بود. مثله ماه. اما غير از خورشيد يك شخصه ديگه به شدت ناراحت بود. شخصي كه احساس مي كرد تمام زندگيش بر باد رفته و مهم ترين چيز زندگيشو به سادگي از دست داده. به مهمون ها با ناراحتي نگاه مي كرد. اونا شاد بودن. به دختري كه الان رسما همسرش بود نگاه كرد. اون به قدري ازش نفرت داشت كه فقط كافي بود چيزي بگه كه اول اونو بكشه بعد خودشو. بين جمعيت برايه بار صدم دنبال دختري با چشمايه ابيه شفاف ميگشت اما ازش خبري نبود. برادرشو ديد كه هراسان از پله ها بالا ميره.




تعجب كرد. اون هم نگران شد. از پله ها بالا رفت. برادرش در حال باز كردن دره اتاقش بود. نگرانيش كمي كم تر شد. تصميم گرفت چيزي نگه و  برادرشو با نامزدش تنها بگذاره. اما حاله آن پسر چشم كاراملي اصلا خوب نبود. اون در حال رژه رفتن تويه اتاق بود. اما خبري از ال نبود. اون همچنان تويه حموم بود. زين دستشو تويه موهاش كرد و در زد. اما صدايي نشنيد. با ترس دباره به در زد. اما خبري نشد.

با ترس و نگراني به در محكم زربه زد. در درست بسته نشده بود و با يك زربه باز شد. با ديدن ال كه تويه وان خوابش برده خيالش راحت شد. با صدايه لرزوني گفت" ا.... ال منو ترسوندي دختر." كمي جلو رفت و با ديدن خرواري از موهايه قهوه ايه سوخته كه رويه زمين به زشت ترين شكله ممكن خود نمايي مي كردن خشكش زد و به ال نگاه كرد ولي كاشكي اين كارو نمي كرد. وان با اب خون الود پر بود. ال بي جون و با رنگه پريده تويه وان خواب بود. زين سمتش دويد. دستشو با لرز رويه نبض ال گذاشت.  اون هرچند كند ولي ميزد.

الو بلند كرد و با ترس از اتاق بيرون رفت. زين با بد بختي شماره اورژانسو گرفت. بدنش ميلرزيد. اون گفت مورد اورژانسيه. اونا هم گفتن زود ميان. اون نمي دونست بايد چي كار كنه كه ياده ليام افتاد. اون با سرو وضعه خوني رفت سراغه ليام. همه با ديدنه زين شكه شدن. اون داد زد" ليامممممم الل خودكشي كرد. " ليام ديگه هيچي نفهميد. اون الو خيلي دوست داشت مثله هانا. ( با هانا تو چند فصله اينده اشنا ميشيد) زود وسايلشو برداشت و رفت بالا سره ال . با ديدنه موهايه كوتاه ال تعجب كرد. اون با بد بختي زخمايه الو بست. كمي بعد اورژانس اومد. جشن بهم خورد و همه برگشتن خونه هاشون . اقايه كالدر هم عصباني بود هم ديگه كاري از دستش بر نمي يود. رفت بيرون. و ليا هم رفت بالا تا لباساشو عوض كنه.







ولي اين وسط يكي مثله گچ سفيد شده بود. يكي هر لحضه ارزويه مرگ مي كرد. يكي مي خواست دنبال اونا سواره ماشينش بشه. اما اون يكي نتونست. يكي اينجا وسط يك عالمه زباله و اشغال  وايساده بود. اسمون بغض كرد و ابرا برايه اروم كردنه اسمون جمع شدن. اما نشد. چون بغض اسمون شيكست. و اون يكي زير اين بارون خيس شد. اما اسمون چشمايه خودش هم خيس شد. قطراته بارون با اشكاش يكي شدن و ريختن. قطرات پشته سره هم. از هر دو اسمون سرازير ميشدن. ابرا با ديدنه اين منظره اشكاشون هم اذافه شد.




يك جايه ديگه دور تر از اون عمارت و يك مرده شكسته. يك مرد شكسته ديگه هق هق هايه مردونش با ملوديه اسمون هم اوا شده بود. و يك دختره نا اميد زير سرم و هزارتا سيمه ديگه كه زندگيشو تو دستاشون داشتن نفسايه اروم مي كشيد. نفسايي كه دستاشونو برايه اقوش تلخ و زجر اور مرگ باز كرده بودن. صدايه شكسته دختره ديگه كه برايه كسي كه مثله خواهره نداشتش دوسش داشت داشت تحليل ميرفت و هر از گاهي بين هق هق هاش گم ميشدن. مرد ديگري زير سرم بود. اون خونشو برايه اون دختر با چشمايه كيرستالي داده بود





وقتي رسيد كه ترسايه خورشيد به حقيقت پيوستن. اون بايد طلوع مي كرد. اما ابرا كه تمامه شبو گريه كرده بودن همچنان گريه مي كردن. خورشيد خوشحال شد چون مجبو نبود زجه هايي كه ممكن بود  بعد مرگه اون دختر چشم ابي رو به بينه.اما ما چيزي نمي دونيم.  هيچيكي از دقايقه اينده نمي دونه . صبح شده بود. نفس هايه ان دختر  كم تر هم شده بود. چشمايي كه كله شبو نخوابيده بودن. به پنجره خيره شده بودن.  خورشيد با استرس و با ديد تار به اون صحنه خيره شده بود.  بين نفسايه دختر فاصله افتاده بود. دقيقا وقتي اخرين نفسو كشيد و دستگاه سوت كشيد. مردي رويه زمين افتاد. رويه زانو هاش و هق هق هايه قوي و جگر سوزش بلند شدن.










_______________________________________________________________________
يوها هاااا 😈
تموم شد😂😂😂
شوخي كردم بابا دونت گامي. 😂😂😂😂
ادامه:|

========================================================





اما لحضاته اخر صدايه سوت متوقف شد و نفس بلندي نشانه زندگي بود كه برگشت. نشانه اميدي جديد. همه با ديدنه اين صحنه از شدت شادي اشكي از گوشه چشمانشان سرازير شد. چشمان ان دختر با سختي باز شدن. و يك صحنه تار ديد. چند بار پلك زد و با ديدنه خودش كه زندس. مي خواست لبخند بزنه. اما اون مي ترسيد مي ترسيد از اينكه برگرده. چشمانش را با ارامش بست. مردي كه رويه زانو هاش افتاده بود بلند شد. و دستاشو رويه شيشه گذاشت و بلند خنديد و اشكاش سرازير شدن. ابرا گريه را تمام كردند. خورشيد تعجب كرد. ابرا كنار رفتن و خورشيد صحنه زيبا را ديد. خورشيد لبخند زد و رنگين كموني درست شد. همه به رنگين كمون خيره شدن. اين رنگين كمون نشانه اميدي جديد به زندگيه بي اميده ال بود. اين شروعي دباره و رنگين كموني بود..........................







--------------------------------------

خب بستونه -_-
اين چپتر ادبي شد.٨_٨
خب نظراتون رو بگيد لطفا؛))))))
بسه ديگه بريد خونه هاتون.
در ضمن تازه ماجرا هايه ما شروع شده و چهار تا راز هنوز كشف نشده از اون  هفتا راز. بمانيد تا بدانيد :)))))))
مرسي واسه خوندن *_*

discarded(L.t)Where stories live. Discover now