zayn secret( 1)

221 20 13
                                    


زين بلند شد و روبرويه يكي از نقاشي هاش كه عكس چشمايه سياه بود وايساد و شروع كرد

" بذار واست از اون اول تعريف كنم. وقتي ديدمش. هوا بشدت سرد و توفاني بود. اون روز من هوس راه رفتن تويه خيابونو كرده بودم. وقتي تويه خيابونا راه مي رفتم. صدايه جيغ يك دخترو شنيدم. دويدم طرف اون صدا . و يك دختري رو ديدم كه لباساش پاره شده بود و به شدت از دستش خون ميومد. و سه تا مرد گنده دورشن و دارن اذيتش مي كنن. اون شب وقتي به دادش رسيدم. خيلي خون از دست داده بود منم كمكش كردم و به نزديك ترين بيمارستان رسوندمش. اونا بهش سرم و از اين جور چيزا وصل كردن. اونا گفتن كه بايد بهش هرچه سريع تر خون وصل بشه. و منم چون دلم واسش سوخت رفتم و آزمايش دادم.

و حونامون بهم ميومد. از خونه من بهش وصل كردن. خلاصه يك هفته بعد مرخص شد. وقتي مرخص شد تازه متوجه اون چشايه سياهش شدم كه به زيبايي هرچه تمام تر تويه صورتش نشسته بودن. بعد اون موهايه تيرش خيلي زيبا بودن. پوستش سفيد بود. اون خيلي خوشكل بود. منم بد جور بهش عادت كرده بودم. اون روز وقتي خواستم برسونمش گفت كه خونه نداره و بذارمش همون جايي كه بود. ولي وجدانم نذاشت. وجدان كدوم ادمي ميذاره كه چنين فرشته خوشكل و معصوم رو بذاره و بره. بردمش تو يك كافي شاپ و براش كيك و قهوه خريدم. اون خيلي معصوم بود و طوري كه مي خورد باعث ميشد كه هر لحضه به زيباييش افزوده بشه. تصميم گرفتم بذارمش تويه هتلم كه مال وقتايي بود كه با دوستام جمع مي شديم يا بابا خيلي وحشي مي شد به طوري كه نمي شد تو چشاش نگاه كرد. اون وقتي فهميد از شدت خوشحالي بالا و پايين مي پريد. واسش كلي لباس خريدم. و بردمش تويه هتلم و براش كلي غذا گذاشتم.

اون سه ماه اونجا بود و من هروز بيشتر عاشقش مي شدم تا اينكه تصميم گرفتم بهش پيشنهاد بدم. مي دونستم كه مخالفت نمي كنه چون بجز من كسي رو نداره. ........" به اينجا كه رسيد اب دهنشو به سختي غورت داد تا بغضش بره و بتونه ادامه بده بعدش دستي به صورتش كشيد تا اشكاشو پاك كنه و ادامه داد

" بهش درخواست ازدواج دادم و اون قبول كرد ولي عذاب وجدان داشت چراشو نمي دونستم ولي برام مهم نبود. وقتي كه به بابا گفتم چنان عصبي شد كه كل خونه از عصبانيتش لرزيد. و تنها كسي كه جولويه كشته شدن منو گرفت ليام بود كه به بابا گفت اروم باشه. يك ماه گذشت من يواشكي شبا پيش جسي مي رفتم. و جسي هم خيلي خوب بود و صبر مي كرد. يك هفته بعد اون يك ماه بابا به طرز شگفت انگيزي قبول كرد كه با جسي ازدواج كنم. اون شبو درست يادمه كه برگشتم پيش جسي تا بهش بگم كه بابا قبول كرده ولي اون خونه نبود. صبر كردم ولي حدس بزن چي اون فرداش ساعته يك ظهر برگشت . قلبم تويه سينم ميزد و خيلي نگرانش بودم. اون وقتي منو ديد جا خورد و به من كه با عصبانيت بهش ذل زده بودم نگاه كرد و با بهت كفت " زين من" اون روز اينقدر سرش داد زدم كه حنجرم تا يك هفته درد مي كرد. ولي زود پشيمون شدم چون عاشقش بودم. فردايه همون روز رفتم تا ازش معضرت خواهي كنم. وقتي دره خونه رو باز كردم صدايي نيومد و با بهت اسمشو صدا زدم.




ولي صدايي نشنيدم. ترسيدم و رفتم سراغش تا پيداش كنم. كله محله رو زير پا گذاشتم و وقتي به يك كلاپ رسيدم يك حسي بهم گفت كه اون اونجاس. رفتم تو ولي ميترسيدم بفهمم كه اون اينجاس. صدايه اهو ناله و اهنگ تويه اعصابم بمب منفجر مي كرد. وقتي پيداش نكردم قلبم كمي اروم شد. ولي كمي بعد پله ديدم و رفتم بالا بازم ته دلم خالي بود ولي اميد داشتم كه اونجا نباشه چون اون بهم خيانت نمي كنه. به درايه از همه رنگ نگاه مي كردم . صدايه اهو ناله از همشون بيرون مي زد و حالمو بهم مي زد. تا اينكه صدايه ضريفي،رو شنيدم كه خيلي اشنا بود اون صدايه جسي بود اول باور نكردم ولي با شنيدن صداش كه ميگفت" اهههه وليامممم خدايه منن" قلبم شيكست. صداشو شنيدم درو محكم باز كردم و با ديدن زن من زير اون مرد قلبم تيكه تيكه شد. نمي دونم چي شد ولي در عرض چند ثانيه ازش متنفر شدم. اون زير يك مرد ديگه بود. با بهت عقب عقب رفتم و از كلاپ مثل ترسو ها رفتم. مي خواستم خونه رو ازش بگيرم ولي گفتم كه اون بايد حداقل يك جايي برايه خوابيدن داشته باشه و چند ماه بعدش فهميدم كه اون به علت يك نوع بيماري كه از شدت رابطه جنسي به وجود اومده بود مرد............ اون بهم خيانت كرد من اونو ديوانه وار دوست داشتم اون......."

اون داشت گريه مي كرد . قلبم فشرده شد و رفتم سمتش و بغلش كردم. اون چيزي نگفت و بغلم كرد و گريه كرد. باورم نمي شه اون زيني كه ازش مي ترسيدم روحييه به اين لطيفي داشته باشه. كمي بعد اون سرشو از رويه شونم برداشت و گفت" ممنون الويا خيلي وقت بود با كسي حرف نزده بودم. " نمي دونم چرا ولي ديگه حتي يك نخه سوزن هم از زين نمي ترسيدم پس بهش گفتم" اشكالي نداره " زين با تعجب بهم نگاه كرد و با بهت كفت" تو...... با من.... حرف زدي" خنده كوچيكي كردم. و گفتم " اره ......... ولي ميشه يك سوالي به پرسم"

" اره حتما" سرمو پايين انداختم و كفتم" چرا از من بدت مياد" هيچ عكس العملي نشون نداد ولي يكم بعد صداش كه بغض داشت اومد" جسيكا هم مثل تو مظلوم بود ولي مثل اينكه تو واقعا مظلومي" اينارو گفت و بلند شد. بهش نگاه كردم و گفتم" نقاشي هايه قشنگي داري" ممنون تو هم چشمايه خيلي قشنگي داري" بلند شدم و گفتم" ممنون كه بهم اعتماد كردي" زين چشماش برق زد و كفت" نه ممنون كه تو بهم اعتماد كردي" از اتاقش بيرون رفتم و به داستان زين فكر كردم اون خيلي بيچاره بود. ولي اين تازه يكي از راز هايه هفت گانه تاملينسون ها بود.........................

discarded(L.t)Where stories live. Discover now