Sophia(2)

216 17 19
                                    


رويه تخت لويي نشسته بودم و به اسمون از داخل پنجره كنار تخت نگاه مي كردم كه در باز شد،و لويي تويه چهار چوب در پديار شد. و من ياد عصبانيتم از اون افتادم. نمي خواستم بهش نگاه كنم پس پتو رو تا رويه سرم كشيدم و خودمو به خواب زدم. تخت بالا پايين شد و سكوت تمام اتاقو پر كرد. اشك كوچيكي از چشمام افتاد. ايو فكر كنم دومين باري باشه كه كنار هم مي خوابيم. احساس كردم كه پتو كمي از رويه من كنار رفت و تخت كمي تكون خورد و دستايه گرمي دور شكمم پيچيد. و منو بغل كردن انگار بهم برق وصل كردن سيخ شدم و صدايه تك خنده لويي اومد و " مي دونستم بيداري ششششششششش بذار بخوابيم" مي خواستم مخالفت كنم ولي نشد يعني بدنم ياريم نمي كرد بغلش تزاد خوبي بينه سرمايه اتاق و گرمايه بدنش ايجاد كرده بود. سينش با هر نفسش بالاو پايين ميرفت و قلبش كمي نا اروم مي زد. همه تينا بهم ارامش مي دادن و يدنمو سست مي كردن. نفسايه لويي منظم شد. و معلوم شد كه خوابيده. چرخيدم و به صورتش نگاه كردم. تويه خواب مثل فرشته ها مي شد. مژه هايه قهوه ايش بد جور به صورتش جلوه خاصي مي دادن. دستمو كه تزاد بود اروم بلند كردم و به ارومي رويه صورت خوش فرمش گذاشتم. از اين نزديكي يك احساس خوبي داشتم . اون احساسو هيچ وقت نداشتم .


صدايه تيك تاك ساعته لعنتي رويه اعصابم بود و به شدت منو به لگد زدن تويه صورت اون ساعت لعنتي تحريك مي كرد. بالاخره تسليم شدم و چشمامو باز كردم اتاق از هميشه ساكت تر بود و يك دلگيريه خاصي داشت ( اگه ساكت بود چطوري ناموسا صدايه تيك تاك ساعت رويه اعصاب شريفتون راه مي رفت-_-) بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم كه صدايه ضريف زنونه منو ميخكوب كرد. اون صدايه تيلور نبود صدايه زجر اور ليا هم نبود. از پله ها با سرعت پايين اومدم و با ديدنه دختري با موهايه مشكي تعجب كردم داشت با نيلور حرف ميزد و كلافگيه تيلور معلوم بود. تيلور منو كه ديد اخم كرد و گفت" اليويا بيا اينجا لطفا" رفتم پيش تيلور و به صورت اون دقت كردم. چشمايه فندقي داشت و ابرو هايه كشيده و شيطوني پوستش كمي سبزه بود. چطري هاشو جلويه صورتش طوري ريخته بود كه ابرو هاش مشخص بودن. بينيشو سوراخ كرده بود و يك نگين خيلي كوچيكي رويه دماغش بود.

اون خيلي خوشكل بود. به تيلور نگاه كردم تيلور اهي كشيد و گفت" ال اين سوفياس ........."
با اون صدايه جيغ جيغوش گفت" تارا بهتره خودم خودمو معرفي كنم اسم من سوفياس و نامزد نايلم" چشمام گشاد شدن كه تيلور اعصابشو از دست داد و جيغ كشيد" اسم من تيلوره تيلور نه تارا نه تينا نه تيارا تيلوررررررررر" سوفيا اخمي كردو گفت " هويي تو كي باشي كه سره من حيغ ميكشي "
" اون نامزده منه سوفيا" با شنيدن صدايه عصبانيه هري سمتش برگشتم هري اخم كرده بود. و به سوفيا نگاه مي كرد. سوفيا اخمي كردو گفت" كه چي مباركتون باشه نايلر من كو" " اون سره كاره يك ساعته ديكه مياد " هري با عصبانيت گفت و منتظر جواب سوفيا نموند و راه افتاد. تيلورم دنبالش رفت. سوفيا جلو اومد و به من نگاهي انداخت. و با تمسخر گفت" و تو هم لابد نامزده ليامي" هيچي نگفتم و خواستم برم كه صداش دباره اومد. " يا يكي از هرزه هايه جكي( اسم كوجيك اقايه تاملينسون) " هيچي نگفتم و فقط تو چشمايه فندقيش خيره شدم " اوه پس تو از هرزه هايه جكي بايد حدس ميزدم تو هم كمي از توري نداري" جلو تر اومد و بهم با تحقير خيره شد و كفت" تو خجالت نمي كشي بدون اجازه از اتاقت بيرون مياي تو مايه ي خجالت جامعه اي ." راست ميكفت اشكام ريختن. همه هميشه راست ميگن من وسيلم لعنتي من حتي حق زندگي هم ندارم.

" چرا فكر ميكني كه وايسادن و زل زدن به من از انگل بودنت كم ميكنه. تو حتي از انگلم... " چونم ميلرزيد كه صدايه محكم زين متوقفش كرد." سوفيا اون نامزده منه " سوفيا سمت زين برگشت و كفت" اوه تاملينسون دوم چه عجب هرزه بعدي رو به اين زودي انتخواب كردي" فك زين منقبض شد. و دستاش مشت شد و گفت" درست حرف بزن سوفيا " سوفيا پوزخندي زد و گفت" اوه درست حرف بزنم يا حقيقتو نگم اسمت چي بود مي دوني كه زين قبلا يك زن داشت كه بهش با صد تا مرد خيانت كرد" به وضوح لرزش زين احساس مي شد. زين اومد جلو و من جلوشو نگرفتم بايد حداقل يكي سرش داد بزنه كه ادم بشه اونم از اون عربده هايه ترسناك زين. وقتي فقط يكم تا سوفيامونده بود وايساد و داد زد" تو خودت بي گناه تريني هانننن. سوفيا چرا بعد سه سال برگشتي اونم با اين قيافه. چرا تو همون خراب شده نموندي. چراااا اينا چرا هايه من نيستن اينا چرا هايه نايلن جواب داري " سوفيا قرمز شد و از زين فاصله گرفت. زين دسته منو گرفتو كشيد منم مثله بچه ها فقط نگاشون مي كردم كه صدايه چرخش كليد تويه مغزيه قفل در سكوتو شكوند و كله يه زرد نايل پيدا شد. لبخنده نايل با ديدن سوفيا از بين رفت.

" سوف اين............... خوابه" سوفيا برگشت سمت نايل و نايل دو قدم به سمت عقب برگشت و تو چشمايه سوفيا خيره شد. بعد دباره اومد جلو ولي كمي جلو تر از جايه قبليش. بعد با ناباوري كفت" سوفيا اين تويي خيلي عوض شدي. چرا" سوفيا اومد جلو و دستايه نايلو گرفت و گفت" مهم اينه كه اومدم بعد سه سال" به نايل نگاه كردم اون بغض كرده بود. زين دستمو كشيد و از اونجا بيرون رفت تويه حياط بوديم كه لويي رو ديدم كه دستاشو دور يک چيزي حلقه كرده بود. درست مي دونم اون كيه. با شنيدن صدايه خنده ليا بغض كردم و عقب عقب رفتم. و به قيافه متعجب زين توجه نكردم

وقتي خيلي عقب رفتم يك قطره اشك از چشمام اومد پايين و سمت داخل دويدم. قلبم داشت داخل سينم محكم مي زد. از اون دوتا متنفرم. من لويي رو دوست داشتم چون اولين مردي بود كه ازمن سواستفاده نكرد. اشكام رويه صورتم مسابقه دو مي دادن و يكي سريع تر از ديگري سرازير مي شدن. نياز به تنهايي داشتم . رفتم داخل حمومه اتاق لويي و سرمو تويه وان پر از اب كردم و وقتي نفسم بند اومد سرمو بالا اوردم. به صورتم تويه اينه نگاه كردم . ناخوداگاه خودمو با ليا مقاسه كردم. چشمايه اون سبز ابي بودن و مال من فقط ابي كريستالي. پوسته اون كمي برنزه بود ولي من سفيد بودم. اون موهاش قهوه ايه تيره بود ولي ماله من خيلي تيره تر بود. گونه هايه اون بزرگ نبود و اين باعث ميشد صورتش بچگونه باشه ولي من گونه هايه بزرگو پروتزي دارم و من واقعا در برابر اون مثل كلاغو قناري بوديم.





صابونو به اينه پرت كردم ابنه نشكست فقط ترك برداشت. رفتم تويه وان نشستم و پاهامو تويه شكمم جمع كردم. جلوم يك طابلو از دوتا پريه دريايي بود اونا شبيه هم بودن و دست هر دوتاشون يك صدف بود. تويه صدف يك مرواريد طلايي بود. موهايه اون دوتا هم قهوه اي بود. تنها تفاوت اون دوتا تويه دماشون بود. به تصوير لبخندي زدم و با دستم رويه اب يك دايره كشيدم و فكر كردم. فرق من با اون چيه هر دوتامون از شكمايه مامانامون به دنيا اومديم. هر دوتامون دختر بوديم هر دوتامون حق زندگيه طبيعي داشتيم فقط چرا زندگيه من بايد به گوه كشيده مي شد . سرمو رويه پشتيه وان تكيه دادم و چشمام گرم شد.







discarded(L.t)Where stories live. Discover now