zayn!!!!!!!!!

203 15 34
                                    

هنوز حالم خیلی خوب نشده بود ولی با این حال  تصمیم گرفتم بیرون برم و چشم غره هایه لویی و غر غرایه لیامو نا دیده گرفتم. لویی چنان با وسواس شالگردنو دور گلوم می پیچید که فکر کردم دارم میرم قطب جنوب.  بالاخره از وسواسیایه لویی خلاص شدم. و به حیاط رفتم.  رویه زمین برفایه کوچولو نشسته بود. لبخندی به این منظره زدم و رویه نیمکت نشستم.  اون نیمکت به طرز فجیعی سرد بود و سرما تا پوستو استخونام نفوز کرد ولی من این سرمارو دوست داشتم.






پاهامو تکون می دادم و چیزی رو زیر لب زمزمه می کردم چیزی مثله لالایی ولی کسی تا حالا واسه من لالایی نخونده بود من اینو از کجا بلدم. اهی از سره کلافگی کشیدم. کلا فکر کنم باید تویه روز با خودم و ذهنم دعوا کنم و کلافه بشم. به پرنده ها نگاه کردم. اونا خیلی خوشحال به نظر می رسیدن.  با دیدن لویی که میومد تعجب کردم. اون امروز چشه همش دورو برم می چرخه و اثری از پرنسس مغرور هم نیست. اومد و بهم نگاه کردو گفت" امممم ال بسه زيادي بيرون بودي برو تو حالت بد تر ميشه. " ابرو هام بالا رفتن و شالگردنو كمي باز كردم كه لويي سمتم پريد و اونو محكم كرد." نه نه نه گلوت بد ترميشه"

جيغ كشيدم كه صدام مثله جير جير در بيرون اومد" لويي محض رضايه  خدا  منو مثله بچه قنداقي با اين شالگردن قنداق كردي. بابا گلوم اينقدرام بد نيست اصلا به تو چه مي خوام بميرم زندگي برايه من يعني تجاوز خودتم خوب مي دوني بعد اين دوماه لعنتي دباره قراره برگردم به همون خراب شده. اونجا چيز زيادي با مرگ فرق نمي كنه ولم كن مي خوام بميرم بلكه آزاد بشم ولممممم كننن" بين جيغام بغضم شيكسته بود و اشكام مي ريختن. لويي دستشو سمتم دراز كرد ولي من عقب كشيدم.

بلند شدم كه برم ولي اون دستمو گرفت" من بهت اهميت ميدم چون...... چون........من........ دو.......تو دوسته مني اره دوسته مني  و منم بهت اهميت ميدم چون ما دوستيم."
( اره جونه خودت -_-) ابه دهنشو قورت داد و به من نگاه كرد دستمو خلاص كردم و بهش با اخم خيره شدم و در همون لحضه دباره بغضم شكست. لويي بغلم كرد. " اره ما دوستيم قول ..... قول ميدي.... نذاري منو برگردونن اونجا " با اينكه مي دونم جوابم منفيه ولي بازم گفتم من الان نياز دارم يك دروغ بشنوم تا اروم بشم فقط يك دروغ كوچولو" قو.... قول ميدم... نمي ذارم برگردي.." صداش مي لرزيد معلوم بود از دروغ گفتن بدش مياد.

وقتي رفتم تو صدايه نگران مگي رو شنيدم" دخترم ال واست سوپ درست كردم بهتره باي و بخوريش." لبخندي زدم  هرچند از زير اين شالگردن هيچي معلوم نبود. لباسامو زود عوض كردم و رفتم پايين تا سوپو بخورم. سوپش گرم بود ولي من از سوپ متنفرم تمام مدت تويه آسايشگاه واسمون سوپو نون سرد مي دان تا باهاشون شكمايه گشنمومنو سير كنيم.  با بغض اون سوپو خوردم. مگي قرصامو هم بهم داد. اونارو خوردم. و رفتم تويه اتاقم كه ديدم زين داره پشت دره اتاقم ( همون اتاق لو-_-) رژه ميره. رفتم پيشش و با بهت گفتم" زين" زين نگام كرد و ابه دهنشو به سختي قورت داد.

" الي...... سلام...... چيزه ..... اها به بين بيا اتاقم ..... نقاشيايه جديدمو نشون بدم. " تعجب كردم و نگاش كردم نفس نفس مي زد و صورتش سرخ شده بود. خنده كوتاهي كردم و گفتم" زين مطمعني حالت خوبه" سرشو تند تند تكون داد و گفت" اره اره بر.... بريم" اون واقعا استرس داشت. بدون حرف سمت اتاقش رفتم. درو باز كردم و رويه تختش نشستم. اون درو بست و اومد جلوم وايساد و با لبخندي زوري گفت" اممممم..... الي ..... من" سرمو كج كردم و بهش خيره شدم. نفسشو با حرص بيرون فرستاد و گفت" خواهش مي كنم اينجوري نگام نكن الي" خنديدم و گفتم" چطوري نگا نكنم." اومد و رو بروم زانو زد.



" الي گوش كن نمي خوام وسط حرفم چيزي بگي يا بد متوجه بشي. خوب " باشه اي گفتم و اون شروع كرد" به بين الي تو خيلي خوشكل و جذابي و من تورو....... يعني تو ........ من..... اه لعنتي چرا من نمي تونم بگم. " بلند شد و دور اتاق جرخيد بعد پشتشو به من كرد و گفت" زين تمركز كن تو اين كارو قبلا هم انجام دادي" نفسشو دباره محكم فوت كرد و من رفتم كنارش و دستمورويه شونش گذاشتم و دهنمو باز كردم كه چيزي بگم كه اون چرخيد و لبامون به هم برخوردن. اون چشماشو بسته بود و شروع به بوسيدنم كرد. با تعجب اونو هل مي دادم ولي اون ولم نمي كرد.( خو مريضه مريض ميشي زين پسرم -_-)


وقتي زين دست كشيد من با عصبانيت و بغض نگاش كردم و عقب عقب رفتم" به بين الي تو منظورمو درست متوجه نشدي"   جيغ كشيدم" تو چيزي نگفتي كه بخوام متوجه بشم تو داشتي از من...... باورم نمي شه" اهي كشيد و اومد جلو ودستامو گرفت و گفت" الي من تورو دوست دارم نمي دونم چطور ولي تو بد جور تويه دلم جا خوش كردي من....." دستامو از دستاش كشيدم و هولش دادم و از در بيرون رفتم. خدايه من باورم نمي شه اين همون زينه ترسناكه.

دره اتاقو باز كردم و رفتم رويه تخت دراز كشيدم. كمي كه گذشت اشكام سرازير شدن و من با هق هق به اتفاقات امروز فكر كردم.......................



تقديم به دوسته خوبم

discarded(L.t)Where stories live. Discover now