Translated By : GoharAmini
فرشته ی نگهبان عزیز
من امروز به خونه ی بابابزرگم اسباب کشی کردم. این دفعه ی اولمه که دور از خونه زندگی می کنم و متنفرم از این حقیقت که باید توی اتاق قدیمی مامانم زندگی کنم.
عکساش روی دیواران و هنوز یه سری از وسایل قدیمیش توی کشوها و قفسه ها هستن. وقتی اولش دفترچه خاطرات قدیمیشو پیدا کردم ساعت ها گریه کردم. اما نخوندمش ( خیله خب، شاید یکی دو صفحه ی اولشو خوندم اما وقتی گریه م گرفت دست برداشتم )
توی چند ساعت گذشته، توی دستشوی نشسته م و درو قفل کرده م. بابابزرگم دائم در میزنه و میگه که من باید برم بیرون، و من می تونم صدای گریه ی مامانبزرگم توی اتاق بغلی رو بشنوم.
نمی خوام باهاشون مثه یه عوضی رفتار کنم چون گذاشتن من باهاشون زندگی کنم. من فقط نمی تونم تحمل کنم که با کسی رو به بشم. من حتی نمی تونم با کسی صحبت کنم بدون این که به پدر و مادرم فکر کنم و این که چطور دیگه نمی تونم باهاشون صحبت کنم. جدا از تو، به نظرم.
خواهش می کنم، فرشته ی نگهبان، یه کاری کن که کمکم کنه. می دونم که واقعا اونجا نیستی و این نامه به هیچ جای بدرد بخوری نمیره، اما حدس می زنم من فقط می خوام خودمو مطمئن بکنم یه فرشته ای هست که مراقبمه_ شاید مامان و بابا.
امیدوارم یه روزی رویای من به واقعیت تبدیل بشه. ( با این که به شدت بهش شک دارم. )
ویولا
"عزیزم خواهش می کنم بیا بیرن."
بابابزرگ از اون طرف در آه کشید، صداش یواش یواش شروع به لرزیدن کرد. احساس کردم قلبم مچاله شد، عطسه کردم و اشکامو کنار زدم.
تیکه ی کاغذی که همین الان نوشته بودمو تا کردم و داخل پاکت نامه گذاشتم. قبل از این که روی درپاکت استیکر رو بچسبونم چند تا قطره اشک از روی گونه هام چکیدن و افتادن روی کاغذ و همینطور که داشت آدرس تقلبی رو می نوشتم، دستام خود به خود می لرزیدن.
"وی"
بابابزرگ به در کوبید.
" می دونم سخته، همه ی ما داریم تقلا می کنیم. ولی حداقل ما همدیگه رو داریم مگه نه؟ چرا نمیای بیرون تا ما یه سری بیسکوییت و شیر بخوریم، و شاید چند قسمت از اون کمدی عجیب غریبی که همیشه می نویسی رو نگاه کنیم. باشه؟"
درحالی که می لرزیدم بلند شدم و نامه رو محکم نگه داشتم، بدون نگاه کردن به نامه به سمت در رفتم. درو باز کردم و اشکامو پاک کردم و بابابزرگ بهم لبخند زد.
"حالا شد"
اون منو بغل کرد و من سرمو تو شونه ش فرو کردم. اشکام هنوز از گونه هام پایین می ریختن.
"میتونین اینو به پستچی بدین لطفا؟"
من زمزمه کردم و نامه رو بالا گرفتم و اون قبول کرد. قبل از این که نامه رو از من بگیره دستشو دور شونه م حلقه کرد.
" حتما، الان بیسکوییتا و شیر رو میارم. "
YOU ARE READING
13 Letters | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اون دختر به تازگى خانواده ش رو از دست داده ، به همين خاطر 13 نامه به فرشته ى نگهبانش مينويسه ، و حتى روحش هم خبر كه اون نامه ها به جلوى در خونه ى كسى ختم ميشن كه از فرشته بودن كاملا به دوره. [Persian Translation] ...