نامه ى هشتم.

1K 171 16
                                    

فرشته ی نگهبان عزیز

یه پسری هست. من خیلی درباره ش نمی دونم، به جز این حقیقت که میدونم اون به طرز باور نکردنی ای عالی و کامله و همیشه به کافه ی آنیا میاد. من بعد از مدرسه اینجا میام تا از خونه ی خالم دوری کنم، با بچه های آنیا می شینم و یه مقدار کمک می کنم.

و این پسر همه چیز رو خیلی بهتر می کنه.
هر دفعه که از در میاد داخل، تمام لباساش سیاهن و کاملا مرموز به نظر میاد، انگار که دنیا می ایسته و اون تنها چیزیه که هنوز حرکت می کنه.

نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که بهش خیره نشم، تماشا کنم که چطور همون چیزای همیشگی رو سفارش میده و دوباره برمی گرده، با یه نگاه تو خالی.

اما اون کامله. کاملا کامله. با این حال، من مطمئنم این فقط چیزیه که می تونم ببینم. من هیچ چیزی درباره ش نمی دونم، پس ممکنه من کاملا اشتباه کنم. اما برای من، از اون چیزی که دیدم، اون بی نقصه. اگه شانسش رو داشتم می تونستم تمام روز بهش خیره بشم. بدون فکر کردن انجامش می دادم.

واقعا می خوام اسمش رو بدونم. داره منو می کشه.
آنیا میگه نمی دونه اون کیه، به جز این که اون هر روز بعد از ساعت چهار میاد اینجا و همون چیزای همیشگی رو سفارش میده، بعد بدون هیچ حرف دیگه ای از در میره بیرون. من از یه سری مشتری های عادی پرسیدم که می دونن اون کیه؟ اما اونا هم نمی دونستن.

به من گفتن که باید باهاش حرف بزنم، اما اون مثل اون دسته آدما به نظر نمیاد که بخوان بایستن و با یه دختری مثل من حرف بزنن. منظورم اینه که، هر دفعه که به من نگاه می کنه، چشم غره میره.

اما من اهمیت نمی دم. اون میتونه سر من داد بزنه و تمام اشتباهاتم رو تو سرم بکوبه، بعد منو تو خاک پرت کنه و از روم رد بشه، و من هنوزم بهش جوره نگاه می کنم که انگار یه خداست.

می خوام اسمشو بدونم. من مصمم تا بفهمم اسمش چیه.

ویولا

(حالا واقعا این پسره کیه گیر ویولا افتاده؟)

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now