نامه ى سوم.

1.3K 183 5
                                    

فرشته ی نگهبان عزیز

دیشب یه کاری کردم که بهش افتخار نمی کنم.
اما قبل از این که بیش از حد واکنش نشون بدی، نه من به خودم آسیب نرسوندم. من اونقدرام احمق نیستم، قول می دم.

ببین، پدربزرگ و مادربزرگ من اخیرا خیلی از من محافظت می کنن ، بعد اون قضایای فوت پدر و مادرم، من نباید بدون این که اونا بدونن بیرون برم. ولی من نمی تونم تحمل کنم که تمام شب رو توی اتاقم بشینم، به دیوار خیره بشم و از خودم بپرسم زندگی دیگه منو کجا می خواد ببره ( احتمالا جهنم )

پس منم از پنجره دزدکی بیرون رفتم و فرار کردم.
من خیلی دور نشدم، به هر حال قصدشم نداشتم. آخرش روی یکی از تاب های زمین بازی قدیمی که قبلا با خونواده م می اومدم نشستم. هوا خیلی سرد بود و من به خاطر عجله م برای بیرون اومدن از اون خونه، کفشا و ژاکتمو فراموش کردم. من اونجا نشستم، توی یه نصفه شب زمستونی، درحالی که لباس خوابم تنم بود.

اما من اهمیتی نمی دادم.
تنها چیزی که بهش اهمیت می دادم خاطراتی بودن که هنوز اونجا حضور داشتن. من اونجا یاد گرفتم که دوچرخه سواری کنم، اولین دوستمو اونجا پیدا کردمو حتی اولین بوسه م هم زیر یکی از سرسره ها بود. پدر و مادرم همیشه وقت پیدا می کردن تا پشت برکه ی کوچیک پیک نیک بریم و من می تونستم تمام اوقاتی که خندیدیم رو به یاد بیارم.

شروع کردم به گریه کردن. دوباره. به نظر میاد این دیگه یه کار عادی شده.
توی اون لحظه، فکر کردم که هیچ اتفاق خوبی توی آینده ی من نمی افته.

من به همه چیز فکر کردم و تصمیم گرفت که چیز زیادی نیست تا بخاطرش زندگی کنم. تنها چیزی که داشتم چندتا از دوستام و فامیلام بودن، و همچنین پدربزرگ و مادربزرگم. مدرسه افتضاحه چون دوست پسر قبلیم داره زندگیم رو جهنم می کنه و دوستاشم باهاش همکاری می کنن، این همه چیزو بدتر می کنه.

نمره هام دارن افت می کنن و من سال بعد مدرسه رو برای رفتن به کالج ترک می کنم اما هیچ شانسی برای رفتن به یه جای خوب ندارم.
مراسم ختم پدر و مادر توی دوهفته ی آینده ست و من می ترسم، و من نمی تونم حتی بهشون فکر کنم بدون این که متوجه بشم چقدر همه چیز متفاوت می شد اگه منم موقع تصادف با اونا توی ماشین بودم.

و بعد از همه ی اینا، من دارم یه نامه واسه یه فرشته ی نگهبان مسخره می نویسم که احتمالا اصلا وجود نداره.
زندگی من داغونه و من نمی تونم هیچ کاری در موردش بکنم.

من فقط می خوام همه چیز برگرده به همون وضعی که قبلا بود. می خوام زندگیم دوباره نرمال بشه و واقعا می خوام دست از هر 5 دقیقه گریه کردن بردارم. و اشاره نمی کنم به این حقیقت که من می خوام خوشحال باشم، فقط برای آخرین بار. من سالهاست که لبخند نزدم و این درد داره... من می خوام بخندم و لبخند بزنم و دوباره خواشحالی رو حس کنم.

چرا زندگی خیلی عوضیه؟

ویولا

به جای پیاده روی تا مرکز پست، روی دیواری که روبه روی خونه ی پدربزرگم بود نشستم و صبر کردم تا پستچی برسه. اول صبح بود و آدمای زیادی اون اطراف نبودن، به خاطر همین همه جا ساکت بود، که یه جورایی دوست داشتم. خوشم نمی یاد از این که تعداد زیادی آدم درو برم باشن.

هنوزم پیژامه م تنم بود و هوا واقعن سرد بود. ولی من اهمیت نمی دادم. مور مور شدن و خود به خود لرزیدن یه جورایی به من یادآوری می کرد که من هنوز زنده م _تقریبا_

"صبح به خیر ویولا"

پستچی که دوست پدربزرگ و مادربزرگم بود لبخند زد. منم بهش لبخند زدم و نامه رو به طرفش گرفتم. یه مقدار احساس گناه کردم از این که جوابشو ندادم. از وقتی که پدر و مادرم مردن با هیچ کس به جز بابابزرگ و مامانبزرگم حرف نزده م، و واقعا دلمم نمیخواد همچین کاری کنم.

بعد از این که نامه رو از من گرفت، گذاشتش توی کیفش و به راهش ادامه داد؛ زیرلب با خودش زمزمه می کرد. من برای یه مدت طولانی اونجا ایستادم، به پاهام خیره شدم و سعی کردم خودمو مجبور کنم برم داخل.

احتمالا قرار بود هیپوترمیا (كاهش زياد دماى بدن) یا یه همچین چیزی بگیرم. ولی واقعا اهمیتی نداشت. من اهمیتی نمی دادم حتی اگه ذات الریه بگیرم و بمیرم. هرچیزی از زندگی کردن بهتر بود.

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now