نامه ى پنجم.

1.2K 174 24
                                    

فرشته ی نگهبان عزیز

مامان بزرگم دیروز غش کرد. اون زنده ست و دکترا میگن که حالش خوب میشه، اما حالش خوب نیست. می تونم بگم که یه چیزی اشتباهه و قطعا یه چیزی هست که اونا به من نمیگن، اما من خیلی می ترسم از این که بپرسم و از طرفی نمی خوام بدونم.

بابابزرگ گفت که جفتشون صبح میخوان به خونه ی سالمندان برن که یعنی من باید وسایلم رو شب قبل جمع می کردم، آماده ی رفتن ميشدم. نمی خواستم برم و اونا هم نمی خواستن من برم، اما این بهترین راه برای اونا بود که به خونه ی سالمندان برن و در نتیجه من مجبور بودم با خاله و  شوهر خاله م زندگی کنم._که از من نفرت داشتن.

خاله لایلا و دختر خاله ی بزرگترم جیمی  دو ساعت پیش دنبال من اومدن. هر دوشون از من متنفرن. می تونم از مدلی که جفتشون به من اخم کردن و مجبورم کردن صندلی عقب بشینم بگم. درباره ی من زمزمه می کردن. هیچ کدومشون با من مستقیما صحبت نکردن، به جز اون سلام و وسایلتو بیار کوتاهی که سریع گفته شد.

خونه شون بزرگه، چون خیلی پولدارن. عموی ناتنی من دن، که شوهر دوم خاله مه، مدیر عامل یه شرکته و مقدار زیادی پول درمیاره. جیمی داره تمرین می کنه تا یه وکیل بشه و همچنین یه مدل پاره وقته. و لایلا یه معلمه. پسر دن، پیتر منحرف، هم سن منه و قراره به همون کالج داغونی که من می خوام برم بره.

و ما چندتا برخورد داشتیم که باعث شد من اشک بریزم، روی زمین دراز بکشم در حالی که اون منو میزنه تا وقتی که پوستم آبی و سیاه بشه.

همیشه توی مدرسه بهم زور میگن، برای من عادی شده حتی با این که سال آخریم. معمولا فکر می کنی که تا اون موقع، یه اتفاقی میفته که زورگویی ها رو تموم کنه. شاید من می تونستم به یه کسی بگم، یا یه کسی می تونست متوقفش کنه. اما سال اول مدرسه به من گفتن اگه من به کسی می گفتم، فقط با خراشای کوچیک و کبودی قسر در نمی رفتم. منو سوار آمبولانس می کنن درحالی که چندین استخون شکسته دارم و خون از زخمام بیرون می زنه.

به هرحال بدترین اتاق خونه رو به من دادن. با وجود این که تعداد زیادی اتاق مهمان وجود داشت. من مجبور شدم توی زیرزمین زندگی کنم. اونجا هیچ پنجره ای نیست و خیلی سرده، نور سوسو می زنه و زمین مثل سنگ سرده.

مبلمان قدیمی دور اتاق چیده شده و تخت من یکی از تختای قدیمی جیمیه: یه تخت یه نفره ی کوچیک با ملافه های نازک و بالشت سفت.

من مجبور شدم وسایلم رو داخل کیفام رها کنم و تمام مبلمان خاکی رو به طرف دیگه ی اتاق ببرم. تنها چیزی که باعث آرامشم می شد آخرین عکس خانوادگی که من داشتم بود.

یه عکس قشنگ از منو پدر و مادرم توی آخرین تعطیلاتمون تو ایسلند، روی کاناپه نشستیم و پتو ها دورمون رو گرفتن و شکلات داغ بین دستامونه . محکم به قلبم فشارش دادم.

تا اینجا، خبری از پیتر نیست که من واقعا از این بابت خوشحالم. اصلا نمی خوام ببینمش و به خودم قول داده م که از سر راهش کنار باشم. به هرحال، دن اومد پیشم و من واقعا نمی خوام به چیزی که به من گفت فکر کنم.

اما به هرحال بهت می گم.

دن نیم ساعت پیش با یه قیافه ی عصبانی اومد پایین. اون هیچوقت از من خوشش نمی اومد و منم ازش خوشم نمی یاد. اون حریصه، مرد چاقی که همیشه کت و شلوارایی می پوشه که خیلی براش تنگن.

اون به من گفت که اگه دلم نميخواد تو خیابون بمونم، باید تمام کارای خونه رو انجام بدم. حالا مجبورم صبحونه ناهار و شام درست کنم. ظرفارو بشورم، همه جا رو تمیز کنم و لباسارو بشورم. من حق ندارم تو روز به اونا ملحق بشم و من باید تو اتاقم بمونم مگر این که بخوام برم دستشویی.
( سیندرلای بیچاره )

احساس می کنم یه برده م. هیچوقت بیشتر از الان نمی خواستم فرار کنم. من واقعا دارم بهش فکر می کنم. ممکنه برم پیش پدربزرگ و مادربزرگم و توی اتاقشون قایم بشم، یا یه همچین چیزی. هر چیزی که باعث شه از اینجا خلاص بشم.

ویولا

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now