نامه ى دوازدهم.

1K 166 25
                                    

مراسم ختم پدر و مادرم سه روز دیگه ست. من بابتش نگرانم. نمی خوام با خونواده م روبه رو بشم. نمی خوام تماشا کنم که پدر و مادرم شش فیت زیر زمین دفن بشن.

نمی خوام اونجا بایستم، درحالی که قادر نیستم کاری انجام بدم. نمی خوام باهاشون خداحافظی کنم درحالی حتی به تنهایی باهاشون خداحافظی نکرده م، وقتی زنده بودن.

باید باهاشون توی ماشین می بودم. همه چیز خیلی بهتر میشد اگه منم سرنوشتی مثل سرنوشت اونا داشتم. شاید اونجوری، زندگیم یه خرابه نمی شد.

راستش، خیلی دوست ندارم به زندگیم فکر کنم. اما وقتی که فکر می کنم، به وقتایی فکر می کنم که یه خانواده ی مناسب داشتم. دوست دارم درباره ی این فکر کنم که من چجوری بودم قبل از این که پدر و مادرم بمیرن.

من خیلی بیخیال و خوشحال بودم، قوی بودم و همه چیز برای من خوب پیش میرفت. مردم درواقع از من خوششون میومد، البته یه تعداد کمی بودن.

اون موقع، من می تونستم به آینه نگاه کنم و به تصویرم لبخند بزنم چون اهمیت نمی دادم چجوری به نظر میام. وزنم متناسب بود. به نظر خودم، یه جورایی خوشگل بودم. می تونستم لبخند بزنم بدون این که غصه بخورم، می تونستم بخندم بدون این که از شدت گریه منفجر بشم.

اما الان، خب همه چیز برعکس شده.
نمی تونم به خودم نگاه کنم بدون این که بخوام آینه رو خرد کنم. دیگه نمی تونم هیچی بخورم، که یعنی من به طرز دردناکی لاغرم. لباسام دیگه اندازه م نیستن و من مجبور بودم جین با تیشرتای گشاد بپوشم، و سخت تلاش کنم تا به نگاه های خیره بی محلی کنم.

نمی تونم بدون اجبار بخندم یا لبخند بزنم و از وقتی که پدر و مادرم مردن هرشب قبل از خواب گریه می کنم.

هیچ فایده ای توی آرایش نیست چون آخرش من گریه می کنم. و حالا من یه اسکلت زشتم که زیر چشماش سایه افتاده و موهاش گره خورده.
هیچ تعجبی نداره که کسی از من خوشش نمی یاد. به هر حال من اونا رو سرزنش نمی کنم.

منم از خودم خوشم نمی یاد.

ویولا

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now