نامه ى ششم.

1.1K 172 20
                                    

دیشب پیتر به اتاقم اومد.

من داشتم پیژامه مو می پوشیدم و اون اومد پشت من ایستاد. هیچ وقت تو زندگیم تا این حد نترسیده بودم. توی همه ای سالهایی که می شناختمش، پیتر همیشه منو می ترسوند. اون منو بدون هیچ دلیل خاصی می زد و معمولا وقتی من تنها بودم میومد تو اتاق پرو دخترا، فقط به خاطر این که منواذیت کنه.

حقیقتش، من به خاطر اتفاقی که دیشب افتاد خجالت می کشم. نمی تونم حتی بدون این که گریه کنم بهش فکر کنم. اما اگه بخوام داستان رو کوتاه کنم، اون مست بود و شروع کرد به بوسیدن من، و قسمت های پایین تر.(!!) واقعا نمی خوام جزئیاتو توضیح بدم، ولی فقط بگم که من خوشحالم قبل از این که چیزی از کنترل خارج بشه بیهوش شد.

من به طرز شگفت انگیزی شکرگزارم که ما نسبت خونی نداریم.وگرنه خیلی افتضاح میشد.

اما اون بدترین قسمت شب نبود. پیتر قبل از این که روی زمین بیهوش بشه، یه چیزایی درباره این که منو مجبور می کنه یه روز دیگه کارای بدتری بکنم گفت، که منو وحشت زده کرد.

به هر حال، من کشیدمش بالای پله های زیرزمین و بیرون در ولش کردم و درو قفل کردم، و اون امروز صبح نبود. من ازش دوری کردم و به جای رفتن به مدرسه، روزمو گوشه ی یه کافه ی کوچیک که مال یکی از دوستای خانوادگیمه می گذرونم.

آنیا بهترین دوست مامانم، گفت که اشکالی نداره من روزمو اینجا بگذرونم، و اون حتی برام چندتا بیسکوییت درست کرد تا بخورم ( حتی با اینکه من آخرش اونا رو دادم تا بچه هاش بخورن چون اون موقع گرسنه نبودم).

میخوام بعد از مراسم ختم پدر و مادرم از اینجا برم. فکر کنم وسایلم رو جمع می کنم، ماشین دن رو می دزدم و به یه سفر جاده ای طولانی با پولی که به خواست پدر و مادرم برای من مونده میرم. من همیشه می خواستم سفر کنم و از اونجایی که من همه ی امتحانای مهممو دادم و هیچ امیدی برام وجود نداره، من مدرسه رو ول می کنم و این شهر افتضاح رو ترک می کنم.

می خوام از نو شروع کنم. نه در واقع، من قراره از نو شروع کنم. هیچ شکى در این مورد نیست.
ویولا

من تیکه ی کاغذو مرتب تا کردم و گذاشتمش داخل پاکت، همون آدرس قبلی رو روش نوشتم و استیکر رو روی پاکت چسبوندم. نامه رو کنار گذاشتم و شکلات داغمو برداشتم و یه قلپ خوردم.

ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود و تقریبا هیچ کس توی کافه نبود، جدا از آنیا و بچه هاش که پشت کافه یه جایی بودن. می تونستم صدای خنده ی بچه ها و آنیا رو بشنوم. صدای خنده شون باعث شد لبخند بزنم.

صدای باز و بسته شدن در اومد و من دیدم که یه آدم قد بلند به سمت کانتر رفت، جلوی کانتر ایستاد و به منو خیره شد و به آرومی کلاه سیاهشو از سرش برداشت. وقتی صورت خوشگلشو دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود لعنتی اون توسط خدا ساخته شده. فکر نکنم تا به حال توی زندگیم همچین آدم کاملی دیده باشم.

اون قد بلند بود، ولی نه خیلی قد بلند. موهاش تیره بود و یه مقدار ژل بهشون زده بود و نامرتب بودن. من فقط می تونستم رنگ چشماشو ببینم بزنم: تیز، اما خیلی عمیق با سایه های آبی. پوستش برنزه بود و خط فکش تیز بود، انگار که معنای کمال بود.

می تونستم یه پیرسینگ روی ابروی چپش ببینم و یکی هم گوشه ی لب پایینش. هردوتاشون حلقه های سیاه بودن. یه طرح کوچیک یه طرف گردنش بود. یه تتو، خیلی بزرگ نبود اما مشخص بود بقیه ش زیر بلوزشه. داشتم فکر می کردم بازم تتو داره؟

از اون تیپ پسرایی به نظر میومد که چند تا تتو دارن اما نمی خوان که توجه بقیه رو جلب کنن.
به نظر من، خیلی سنش زیاد نبود. آخرای نوجوونی، تقریبا اوایل 20 سالگی. جین چسبون مشکی و بلوز مشکی پوشیده بود، با یه جفت کفش مشکی. لباسش باعث می شد لاغر به نظر بیاد، شاید یه خورده زیادی. اما اهمیتی نداشت، اون هنوزم مثل یه خدا به نظر میومد.

در مجموع من ظاهرا تو نخ این پسر بودم.
من به حرف زدنش با آنیا گوش دادم، یه چایی و چیپس شکلاتی برای بردن سفارش داد. گوشای من حسابی تیز شده بودن تا بتونم صداشو واضح تر بشنوم، و با این که من به سختی صداشو از اون طرف اتاق می شنیدم می تونستم بگم که صداش خشن و قوی اما همزمان صاف بود.

لعنتی اصلا هیچ چیز غیر عالی ای درمورد این پسر وجود داره؟
آنیا سریع سفارش پسرو رو بهش داد و پولشو گرفت. و اون قبل از این که بچرخه تشکر کرد. فقط اون موقع بود که من تونستم با یه دید خوب بهش نگاه کنم. خدا لعنتش کنه.

اون به سمت در رفت، حتما نگاه خیره ی من رو احساس کرد چون به طرف من نگاه کرد. اما من انتظار نداشتم نگاهش خالی و تقریبا بی احساس باشه. انگار که داره به من چشم غره میره، چشماشو چرخوند و بلوزشو بالا کشید.

من آه کشیدم و اون به سمت در رفت. یه ثانیه ی بعد رفته بود.
اما من تونستم یه عکس ذهنی ازش بگیرم.
راستش، فکر نمی کردم که یه روزی بتونم همچین آدم کاملی رو فراموش کنم.

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now