سرانجام.

1.6K 215 71
                                    

Translated By : GoharAmini

روز قشنگی بود. خورشید میتابید، هیچ ابری وی آسمون نبود و هوا گرم بود. یه روز عالی تابستونی.

تنها مشکل؟ خاکسپاری پدر و مادرم بود.

نمی دونستم چه احساسی باید داشته باشم. راستش ، احساسات خیلی زیادی داشتم. غم یکی از دائمی تریناشون بود، البته من نمی دونستم چطور کامل حسش کنم. بیشتر دپرس بودم، اشکام روی گونه هام میچکیدن و من با انگشتام بازی می کردم و سعی می کردم ظاهرم رو به هم نریزم.

امروز صبح مامانبزرگم به من کمک کرد تا حاضر بشم. موهامو درست کرد و آرایشم کرد، در تمام این مدت به من گفت که چقدر دوستم داره و من چقدر خوشگلم. واقعا نمی خواستم آرایش کنم، از اونجایی که فقط بخاطر اشکام خراب می شد، اما مامانبزرگ پافشاری کرد که یه مقدار سرخی روی پوست رنگ پریده م و ریمل که چشمامو بهتر نشون بده هیچ ایرادی نداره.

وقتی که به محل برگزاری مراسم رسیدیم، من داشتم گریه می کردم. ریمل روی گونه هام پخش شده بود و من با دستمال خیسم اشکامو پاک می کردم، تمام مدت مامانبزرگ و آنیا دلداری م میدادن.
بابا بزرگ سعی می کرد مراقب بچه های آنیا باشه و خیلی شیک به من شکلات داد، بهم گفت که سرمو بالا نگه دارم و قوی باشم.

محل برگزاری مراسم یه کلیسای زیبا وسط شهر بود. با درختا احاطه شده بود و یه برکه هم اونجا بود که زندگی وحشی کاملا عالی محاصره ش کرده بود. خورشید به شاخه ی درختا تابید و پرنده ها شروع به آواز خوندن کردن. پروانه ها پرواز کردن و گلها از بین چمن های سبز توی گلدون رشد کرده بودن.

من از وقتی که مراسم شروع شد حتی یه کلمه هم حرف نزدم. من فقط سرمو رو شونه ی مامانبزرگ گذاشتم و دست بابا بزرگ رو گرفتم و گریه کردم، و سعی کردم قوی بمونم. به هیچکس دیگه ای توی اتاق اهمیت ندادم. بازمم نبود چون هیچ کسی نمی شناختم.

یه نگاه به اون دوتا تابوت چوبی کافی بود تا اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کنن. رز های قرمز و سفید بالای تابوت ها رو پوشونده بودن و بینشون نوشته های کوچیکی بود، بیشترشون توسط من نوشته شده بود، بهشون التماس کردم منو فراموش نکنن.

قبل از این که بفهمم، ما از کلیسا بیرون و به سمت قبرستون رفتیم. دوتا قبر از قبل آماده شده بودن، و مامانبزرگ و بابابزرگ منو بغل کردن و تابوت ها رو داخل قبر ها گذاشتن. آهنگ مورد علاقه ی پدر و مادرم داشت پخش می شد، سکوت رو پر و قلب منو گرم می کرد.
اما صدای آهنگ فقط باعث شد من بیشتر گریه کنم.

همین که تابوت ها توی قبرها گذاشته شدن، من دوتا رز قرمز رنگ برداشتم و با قدم های لرزون به سمتشون رفتم. مامانبزرگ و بابابزرگ عقب ایستادن، گذاشتن که رزهارو خودم داخل قبرا بزارم. من یه دعای کوچیک برای پدر و مادرم کردم، براشون بهترین ها رو آرزو کردم و بهشون گفتم که چقدر دوستشون دارم. چشمامو بستم و آرزو کردم اونها در آرامش و خوشحال باشن، حالا هرجایی که هستن.

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now