نامه ى يازدهم.

992 177 25
                                    

فرشته ی نگهبان عزیز

اون چند روزه که به کافه نیومده. من هر روز طرفای ساعت 4 میرم اونجا، تا فقط اون مرد مرموز و خوشگل رو ببینم که میاد داخل کافه، اما از آخرین باری که دیدمش چند روز می گذره.

می دونم احمقانه ست، اما من واقعا می خوام دوباره ببینمش. اون ذهن منو از خیلی چیزا منحرف کرد و واقعا توی زمان سختی که داشتم بهم کمک کرد. اون حواس پرتیه من بود. اما از اونجایی که اون برنگشته، من بیشتر و بیشتر درباره ی گذشته م فکر می کنم و داره منو اذیت می کنه.

امیدوارم اون زود برگرده. من منتظر می مونم، تسلیم نمی شم.
یه روزی، وقتی که برگرده، من متوقفش می کنم و ازش اسمشو می پرسم. داره منو دیوونه می کنه و می تونم حدسای زیادی بزنم. اما هر اسمی که به ذهنم میاد بهش نمی خوره، هیچ کدومشون کافی نیستن.

من شخصا فکر میکنم که اسمش ساده ست، اما همزمان قشنگه.
شاید یه روزی بفهمم. فكر ميكنم فقط بايد صبر کنم .

ویولا

13 Letters | CompleteWhere stories live. Discover now