mansurepotter
امیدوارم همیشه شاد باشی^-^لویی چشم هاش رو بسته بود و با لبخند،از برخورد باد به صورتش لذت می برد.
-تو چرا انقدر خدشحالی؟
-نمی دونم،برخورد باد به صورتم و شدیدتر پر شدن ریه هام،حس خوبی به ام می ده! شاید حس این که هنوز زنده ام؟!
-اوه!خوب من،اصلا زندگی رو دوست ندارم.
هری گفت و سرش رو پایین انداخت.-خوب منم دوست ندارم.
-پس چه جوری حس این که هنوز زنده ای،می تونه باعث شه انقدر خوشحال بشی؟
-شاید چون به ام یادآوری می کنه،هنوز زنده ام،پس هنوز فرصت دارم کاری کنم زندگی رو دوست داشته باشم.
-می دونی،به نظرم این فرصت زیاد هم قشنگ نیست.
-این فرصت می تونه زشت باشه یا زیبا. می دونی،تو می تونی بمیری و هیچ وقت خوشحال نباشی؛یا بمیری و قبلش یک کم هم شده خوشحال باشی. این که هنوز نمردی؛یعنی تو هنوز فرصت داری از حالت اول جلوگیری کنی. چون تو چه بخوای و چه نخوای به دنیا اومدی و داری زندگی می کنی، پس حداقل بهتر زندگی کن!
-آره راست می گی.ولی آخه این دنیا چی داره!کثافت مطلق.
-دنیا هر چقدرم مرداب و لجن بود؛تو نیلوفری کن!
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...