هری با دست هاش صورت لویی رو قاب گرفت و لب هاش رو به آرومی روی لب های لویی گذاشت. دست لویی به آرومی از روی دست هری سر خورد و پشت گردنش قرار گرفت.
-منم دوست دارم لویی.
هری گفت؛به محض این که از هم جدا شدند و لبخند زد. لویی مطمئن بود اون لبخند از چیزی که تصور می کرد هم زیبا تر بود.-به چی فکر می کنی؟
هری پرسید.لویی به چشم های هری،که حالا رگه هایی از خوشحالی توش دیده می شد؛نگاه کرد.
-به این که جواب معمام،حتی از چیزی که می تونستم تصور کنم هم زیباتره.
لویی گفت و دوباره لب هاش رو رو لب های هری گذاشت.The end
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...