19

713 172 35
                                    



  هری و لویی رو یکی از نیمکت های پارک نشسته بودند و به بچه هایی که مشغول بازی بودند؛نگاه می کردند.

  -به چی فکر می کنی؟
  لویی از هری پرسید.

  -همه چیز و هیچ چیز. به حرف هامون،به دفعه قبلی که اینجا بودیم،به این که شاید منم بتونم خوشحال باشم.

  -البته که می تونی.
  لویی لبخند زد و دست هری رو یک کم فشار داد.

  -تو چرا انقدر خوشحالی؟
  هری پرسید و لویی خواست جواب بده؛که متوقف شد. در حالی که از جاش بلند می شد؛گفت:
  -ببخشید هری. من الآن بر می گردم.
 
  هری متعجب به لویی نگاه کرد؛که چیزی از زمین برداشت و به سمت خانواده ای که انگار دنبال چیز مهمی می گشتند؛رفت. اون ها بدون یه تشکر ساده،دور شدند.

  لویی برگشت و کنار هری نشست. در حالی که به بچه هایی که تاب بازی می کردند،نگاه می کرد؛گفت:
  -بچه که بودم،عاشق تاب بازی بودم. حس جالبی داشت؛این که دقیقا وقتی تو بالاترین نقطه ای،شروع به پایین اومدن می کنی و وقتی تو پایین ترین نقطه،شروع به بالا رفتن. اون موقع ها،همیشه مدت ها منتظر می ایستادم تا نوبتم شه و وقتی نوبتم می شد؛سعی می کردم حواسم باشه بقیه بچه ها منتظرن. اما متوجه شدم؛بقیه به این که من منتظرم هیچ اهمیتی نمی دن. پس گفتم چرا من باید اهمیت بدم. خواستم اهمیت ندم؛ولی نتونستم. اون موقع بود که فهمیدم،نمی تونم اهمیت ندم اما یاد گرفتم اگه می خوام ناراحت نشم؛توقعی هم نباید از آدم ها داشته باشم. پس من خوشحالم چون،سعی می کنم توقعی نداشته باشم.

  -این باعث نمی شه بقیه از خوبی تو سواستفاده کنن؟

  -نه تا زمانی که حواسم به این باشه.

why are you so happy?Where stories live. Discover now