هری و لویی کنار دریاچه،روی زمین مفروش با برگ های پاییزی قدم می زدند.
-تو چرا انقدر خوشحالی؟
هری پرسید و برگشت و به لویی نگاه کرد.لویی به هری نگاه کرد و این منظره ای بود؛که می تونست تا آخر عمرش با خوشحالی بهش خیره بمونه.
وزش باد،موهای هری رو تو صورتش پخش می کرد و برگ های ریخته شده رو به حرکت در می آورد.
لویی نفس عمیقی کشید:
-خوشحالم؛به خاطر حضور تو هری. من عاشق تو شدم و تک تک چیزهای مربوط به تو خوشحالم می کنه. هری به من اجازه می دی که...-نه...
هری حرف های لویی رو با فریاد بلندی قطع کرد و در حالی که سرش رو به چپ و راست تکون می داد،ادامه داد:
-نه. نه نه نه نه...
و با نوک انگشتش،اشکی که از گوشه چشمش می افتاد رو جمع کرد. چند قدم به عقب برداشت. می خواست برگرده و تا جایی که می تونه از لویی دور شه؛که لویی مچ دستش رو گرفت و مانعش شد.-لویی لطفا بذار برم. من خوشحال نیستم،نمی تونم خوشحال باشم و نمی تونم باعث خوشحالی کسی بشم و این فقط می تونه مایه ناراحتی بشه. لویی من لیاقتش رو ندارم.
هری که سعی می کرد دستش رو از دست لویی بیرون بکشه،گفت. لویی اما مانعش شد.-به من گوش کن هری. تو همیشه از من می پرسی که چرا انقدر خوشحالم و من تا الآن چندین و چند جواب دادم؛اما می دونی،مهم ترین دلیل خوشحالی من اینه که می خوام خوشحال باشم. تو هم می خوای خوشحال باشی؛البته که می خوای و گرنه این همه این سوال رو تکرار نمی کردی. پس لطفا به جای این که به من بگی نه،چون نمی تونی خوشحال باشی؛بگو آره و اجازه بده کمکت کنم خوشحال باشی،اجازه بده خوشحالت کنم هری. اجازه بده روی پوستت به جای رد بوسه های تیغ،بوسه های من باشه،تو قلبت جای اندوه و غم،رد پای من باشه. هری تو لیاقت خوشحال بودن رو داری،تو لیاقت کل دنیا رو داری. هری خواهش می کنم این شانس رو به من بده. لطفا.
آخر حرفش رو تقریبا زمزمه کرد و فشار دستش روی مچ هری رو کمتر کرد. شاید کلمات نمی تونستند هرچی که در ذهنش بود رو بیان کنند؛اما نگاهش هرچی که لازم بود رو به هری می گفت.هری لب پایینش که گاز گرفته بود رو رها کرد و در حالی که لب پایینش می لرزید زمزمه کرد:
-من...من می خوام خوشحال باشم...سلام به همگی
فردا رسما این کتاب تموم می شه😊
اگه سوالی دارید اینجا بپرسید تا من جوابتون رو بدم
خوشحال می شم انتقادات و نظراتتون رو بهم بگید
اگه دوست داشتید به دوستانتون معرفی کنید
ممنون که وقتتون رو می گذارید💚💙
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...