-می دونی...
هری گفت و تو چشم های لویی نگاه کرد.
-من هر قدر هم این سوال رو ازت بپرسم؛هنوز هم پرسیدنش رو دوست دارم.
هری یه لحظه مکث کرد و ادامه داد:
-تو چرا انقدر خوشحالی؟-من هر وقت به این جایی که تو زندگیم هستم نگاه می کنم؛احساس خوشحالی به ام دست می ده. می دونم،بهترین نیستم،عالی ترین نیستم اما وقتی فکر می کنم می بینم با وجود همه اتفاقات،این بهترین نقطه ای هستش که می تونستم تا الآن به اش برسم. وقتی به گذشته ام نگاه می کنم می بینم چیزی نیست که بخوام عوضش کنم. نه این که فکر کنی همیشه شرایط عالی بوده،نه!به خاطر این که با هر شرایطی که بود،سعی کردم بهترین تصمیم رو بگیرم.
لویی آروم و شمرده برای هری توضیح داد.-ولی من همچین حسی به این نقطه از زندگی ام ندارم.
هری زیر لب گفت و لب پایینش رو گاز گرفت.-به نظرم خوب می شه اگه سعی کنی از این به بعد این حس رو داشته باشی.
لویی که دستش رو دور شونه هری حلقه کرد؛با لبخند گفت.
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...