لویی و هری،کنار هم زیر بارون قدم می زدند. لویی دستش رو دور کمر هری حلقه کرد و هری رو به خودش نزدیک تر کرد.
-تو چرا انقدر خوشحالی؟
هری پرسید و لب پایینش رو داخل دهنش برد.-احتمالا به خاطر پسر دوست داشتنی هستش،که دارم کنارش قدم می زنم.
لویی گفت و با لبخند به صورت هری نگاه کرد.هری از حرکت ایستاد و متعجب به صورت لویی نگاه کرد.
-آره!
پوزخند تلخی زد و گفت.-هری،لطفا اینجوری نگو. تو دوست داشتنی هستی. بیشتر از هرچیزی که فکرش رو بکنی.
لویی که دست های هری رو گرفته بود؛گفت. دستش رو به آرومی زیر چونه هری گذاشت و سرش رو بلند کرد. تو چشم های هری نگاه کرد و لبخند زد؛لبخندی که هری می تونست قسم بخوره با تمام لبخند های قبلی لویی فرق داشت. یه لبخند مخصوص. لویی مو های خیس هری رو،از صورتش کنار زد و پشت گوشش گذاشت.خوب باز هم سلام😊
ممنون که حمایت می کنید💚💙
خوشحال می شم نظراتتون رو بشنوم و انتقاداتتون رو بدونم
اگه دوست داشتید به دوستاتون هم معرفی کنید
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...