18

741 168 38
                                    

  لویی و هری،کنار هم زیر بارون قدم می زدند. لویی دستش رو دور کمر هری حلقه کرد و هری رو به خودش نزدیک تر کرد.

  -تو چرا انقدر خوشحالی؟
  هری پرسید و لب پایینش رو داخل دهنش برد.

  -احتمالا به خاطر پسر دوست داشتنی هستش،که دارم کنارش قدم می زنم.
  لویی گفت و با لبخند به صورت هری نگاه کرد.

  هری از حرکت ایستاد و متعجب به صورت لویی نگاه کرد.
  -آره!
  پوزخند تلخی زد و گفت.

  -هری،لطفا اینجوری نگو. تو دوست داشتنی هستی. بیشتر از هرچیزی که فکرش رو بکنی.
  لویی که دست های هری رو گرفته بود؛گفت. دستش رو به آرومی زیر چونه هری گذاشت و سرش رو بلند کرد. تو چشم های هری نگاه کرد و لبخند زد؛لبخندی که هری می تونست قسم بخوره با تمام لبخند های قبلی لویی فرق داشت. یه لبخند مخصوص. لویی مو های خیس هری رو،از صورتش کنار زد و پشت گوشش گذاشت.





خوب باز هم سلام😊
ممنون که حمایت می کنید💚💙
خوشحال می شم نظراتتون رو بشنوم و انتقاداتتون رو بدونم
اگه دوست داشتید به دوستاتون هم معرفی کنید

why are you so happy?Where stories live. Discover now