هری و لویی منظره برگ ریزان رو نگاه می کردند.
-می دونی هری،من همیشه پاییز رو دوست داشتم.
-چرا؟
-چون زیباست.
لویی به سادگی جواب داد.چند ثانیه ای به سکوت گذشت؛تا هری بلآخره سکوت رو شکست:
-تو چرا انقدر خوشحالی؟لویی مسیر برگی رو که در حال سقوط بود؛دنبال کرد. لبخندی زد و چشم هاش رو بست.
-مثل فصلی که هست،مثل برگ ها ی پاییزی،من هم در حال سقوطم،سقوطی لذت بخش.-بعد پاییز مگه زمستان نیست؟
هری پرسید.-من واقعا نمی دونم بعد این چه اتفاقی می افته و صادقانه بگم،اهمیتی هم نمی دم. تنها چیزی که من می دونم اینه که من دارم از لحظه لحظه این سقوط لذت می برم.
لویی گفت و هری سردرگم به لویی نگاه کرد.
'سقوط لذت بخش!'
هری به منظور لویی فکر می کرد.
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...