لویی و هری در کنار هم نشسته بودند. لویی دست هری رو گرفته بود و به پرواز پرنده ها نگاه می کرد. چشم هاش رو بست و لبخند زد.
هری که به لبخند بی نظیر لویی نگاه می کرد؛پرسید:
-تو چرا انقدر خوشحالی؟-چون من به نقطه ای رسیدم؛که زندگی رو با تمام مشکلاتش پذیرفتم. می دونی،به نظرم زندگی بدون مشکل، هیچ زیبایی نداره.
لویی توضیح داد. چشم هاش رو باز کرد و به هری نگاه کرد؛که نگاه های معنی داری به اش می انداخت.-اون جوری به ام نگاه نکن؛حرف هام بی معنی نیستن.
لویی در دفاع از حرف هاش گفت؛اما هری فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد و چشم هاش رو چرخوند. لویی اما تسلیم نشد. دست آزادش رو بلند کرد و سمت آسمون گرفت.-پرنده ها رو می بینی!تو قفس که باشن؛جا شون گرمه. همیشه آب هست،دونه هست. ممکنه جفت هم داشته باشن. حتی بعضی قفس ها انقدر بزرگ هستن؛که احتمالا احساس زندانی بودن هم نداشته باشن. اما مهم نیست قفس چقدر بزرگ باشه،آب باشه،دونه باشه یا هر چیز دیگه ای؛در قفس رو که بازکنی؛پرنده پر می زنه و می ره. در حالی که این بیرون،همیشه آب نیست،همیشه دونه نیست. گاهی هوا گرمه،گاهی سرده...و می دونی،جالبش اینه،اگه دوباره هم پرنده رو تو قفس بندازی و بعدش دوباره در قفس رو براش باز بگذاری؛پرنده باز هم دنیای پر از مشکلات رو،به قفس بهشتی اش ترجیح می ده.
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...