هری یه نگاه به ساعتش انداخت.
'چقدر دیر کرده!'-سلام.
صدای لویی اون رو از افکارش بیرون کشید. به لویی نگاه کرد؛که مثل همیشه لبخند زده بود و از بین مژه هاش به اش نگاه می کرد.-اون جوری به ام نگاه نکن!من حق دارم که ازت عصبانی باشم.
-البته که حق داری. ولی ای کاش به همه حقوقت همین قدر اهمیت می دادی!
لویی با لبخند گفت.-منظورت چیه؟!چرا من نمی تونم درک کنم!
هری با سردرگمی گفت. لویی در جوابش فقط لبخند زد.-تو چرا انقدر خوشحالی؟
-چون حق دارم خوشحال باشم. در واقع هری،همه آدم ها حق دارن خوشحال باشن.
خب سلام😊
تا اینجا چطور بوده؟
نظری؟! انتقادی؟! پیشنهادی؟! سوالی!؟
اگه خوشتون اومده از کتاب خوشحال می شم به بقیه معرفی اش کنید
ممنون که وقت می گذارید💚💙
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...