harry pov
بعد از مدتها رفتم سراق دفتر خاطراتم و شروع کردم به یادداشت کردن اتفاقات این چند وقت.
-خیلی خسته ام...همه چیز عوض شده...همه چیز...
گروه دیگه مثل قبل نیست.لویی حالا پدر شده و تایم کمتری رو باهامون میگذرونه.وقتای ازادشم با دنیله.لیام با شریله و تقریبا همه وقت خالیشو با اونه.نایل هم درگیر کارای دیگست...به اینجا که رسیدم مکث کردم.چشمام میسوزه.نمیدونم چرا...
-زین...رفته...از گروه جدا شد و گفت از اول هم نمیخواسته با ما باشه.دوستیمونو فراموش کرد.حتی دیگه هیچ اسمی از ما نمیاره.میدونم الان دیره.ولی ارزو میکنم کاش نمیرفت.کاش همه چی از اول شروع میشد...
یه قطره اشک از چشمام چکید رو دفتر...بسته...واسه امروز بسته...دفترو کنار گذاشتم و رو تخت دراز کشیدم.به سقف خیره شدم.چهرش یه لحظه هم از جلو چشمام کنار نمیرفت.با رفتنش یه جای خالی تو قلب و ذهنم گذاشت.حتی نمیدونم چرا اینهمه بهش فکر میکنم...بهترین دوستم بود.همیشه با هم بودیم.همه جا.هروقت قرار بود گروه تو هتل بمونه همه میدونستن که منو زین باید تو یه اتاق باشیم وگرنه خیلی عصبی میشدیم.تو همه مصاحبه ها همیشه کنار هم میشستیم.بیشتر وقتای ازادمونو با هم میگذروندیم...
ولی بدون اینکه چیزی بگه رفت...
نمیدونم تو چه فکری بودم که خوابم برد.بازم همون خوابه همیشگی.یکی از خاطراتم بود.بعد از فیلم برداریه موزیک ویدئوی اهنگ story of my life هر 5 نفرمون رفتیم لب ساحل...حدود 9 شب بود که بچه ها تصمیم گرفتن برگردن.منو زین میخواستیم بیشتر بمونیم.همه رفتن و ما تنها موندیم...با هم حرف زدیم.از هر چیزی که ب ذهنمون میومد حرف میزدیم...شب نسبتا گرمی بود...خواستم یکم اذیتش کنم و عکس العملشو ببینم.تی شرتمو در اوردم و رفتم تو اب.
+برگرد تو ساحل هری.خطرناکه.
-کجاش خطرناکه اخه.اتفاقی نمیوفته زین.من حواسم هست.
+اوه زود باش.من شنا بلد نیستم.اگه اتفاقی بیوفته کسی نیست نجاتت بده.بیا بیرون.در ضمن الان شبه.شب خطرناکه...حالا موقع ی اجرای نقشه بود.
-باااااااشه.دارم میام اقای ترسو.
اروم ب سمت ساحل میومدم که مثلا زیر پام خالی شد و رفتم زیر اب.
+هری!هری!اوه زود باش.من گول نمیخورم.بیا بالا.
ولی من همچنان زیر اب موندم.بعد از چند ثانیه حس کردم اب تکون خورد.اینجا اب واقعا اروم بود پس حتما اومده تو اب که اب نا اروم شده.
+وات د فاک هری.بیا بیرون پسر.من شنا بلد نیستم.لطفا بیا بیرون.
صداشو نا واضح میشنیدم.ولی از تُنه صداش نگرانی مشخص بود.
+خدایا خودت کمک کن.
حس کردم یکی شیرجه زد تو اب.داشت به زور سعی میکرد رو اب بمونه ولی زیر پاش خالی شد و اومد زیر اب...سریع رفتم رو اب و نفس گرفتم.فاک.اگه چیزیش بشه من باید چیکار کنم؟سریع برگشتم زیر اب و به سمتی که اون بود شنا کردم.یا مسیح.چیزیش نشده باشه...
بالاخره پیداش کردم.حرکت نمیکرد.ب زور کشوندمش رو اب و بعد هم به ساحل بردمش
نفس نمیکشید.خدایا...
سریع نبضشو چک کردم.نمیزد.
-وات د فاک.زین.بلند شو.یه بار دیگه نبظشو چک کردم.نه.هیچی.سریع شروع کردم به cpr.
1
2
3
4
1
2
3
4
تنفس دهان به دهان دادم بهش...
حدود 4 دقیقه این کارو تکرار کردم.ولی بی نتیجه بود...با چشای اشکی گفتم:- نه...من تورو از دست نمیدم...از دستت نمیدم...
نمیدونم چرا این کارو کردم...من بوسیدمش...وقتی بلند شدم گریه میکردم...یاد یه فیلم افتادم که پسره قلبش وایساده بود و دختره با مشت زد به قفسه سینش و اون بهوش اومد...همین کارو کردم...
چند بار محکم با مشتم زدم به جایی که قلبش بود...بعد از چند ثانیه بالاخره به سرفه افتاد و کلی اب رو تف کرد بیرون.بغلش کردم.تو چشماش پر از اشک بود به خاطر سرفه هاش...دستشو رو بازوم حرکت داد تا ارومم کنه.
+هی.چیزی نیست پسر.من خوبم.ببین.من خوبم.
- متاسفم...متاسفم...پشت سر هم این کلمه رو تکرار میکردم...اگه به هوش نمیومد...اگه نبضش بر نمیگشت...من باید چه خاکی به سرم میریختم...
کلی گریه کردم و به خاطر گریه من زین هم کلی گریه کرد...سعی میکرد ارومم کنه ولی نمیتونست.فقط بغلش کردم و تو بغلش هق هق کردم...
یهو از خواب پریدم.نفس نفس میزدم.چرا؟چرا بازم این خواب؟
با خستگی از جام بلند شدم.ی دوش گرفتم و حاضر شدم تا برم بیرون.شاید اگه یکم هوا بخورم حالم بهتر بشه.
شب سردی بود.موهامو کامل خشک کردم تا سرما نخورم.حوصله ی جواب پس دادن به منیجر گروهو نداشتم.که چرا مواظب صدام نبودم و ...
وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد موهام بود.به خاطر اینکه با سشوار خشک کرده بودمشون فرهاش تو هم پیچیده بود و جالب شده بود.لعنت.اون عاشق این فر ها بود...دست کردم تو موهام و فر هاشو از هم باز کردم.اینجوری بهتره.لبخند زدم ولی بلافاصله برگشتم به حالت پوکر فیسه قبلی.چال گونه هامو دیگه نمیتونم کاری کنم...
گوشیمو از رو میز برداشتم و زدم بیرون از خونه...خیلی وقت بود کلاب نمیرفتم.رفتم جای همیشگی.جایی که بهترین روزامو با بچه ها تو اون جشن گرفتیم.تولدهامون.جشن های بعد از موفقیت...
به بچه ها خبر دادم ولی همه کار داشتن.شب تولد النور بود و نایل میخواست سوپرایزش کنه.بچه ی لو مریض شده بود و اون باید ازش مراقبت میکرد و لیام هم نمیتونست بیاد...مثه اینکه امشب قرار نیست زندگی باهام راه بیاد.از هیچی مثل تنها بودن متنفر نیستم.
توییتر رو باز کردم و نوشتم:
-میخوام برگردم به گذشته.ولی حیف که بجز یسری خاطره چیزی واسم نمونده...
بعدشم یه عکس از گروه گذاشتم که تو کلاب بودیم.
توییترو بستم و از ماشین پیاده شدم.یه نگاه به در کلاب انداختم و وارد شدم.تقریبا خلوت بود و صدای اروم موزیک تو فضا میپیچید و به ادم ارامش میداد.اینجا نه از پاپاراتزی خبری بود و نه از فن.نشستم رو یکی از صندلی های بار...
اکسل گفت:
~این دفعه تنها اومدید اقای استایلز.اونم بعد از این همه مدت...
-فقط خواستم یسری خاطره رو زنده کنم اکسل.بقیه نمیتونستن بیان...
~خب پس...همون همیشگی؟
-بله لطفا.
رفت نوشیدنیو حاضر کنه...
یه ربع از اومدنم میگذشت و داشتم اروم نوشیدنیمو میخوردم و فکر میکردم که حس کردم یکی وارد کلوپ شد.نمیدونم چرا ولی صدای پاش،حتی بوی عطرش واسم خیلی اشنا بود.سرمو بالا نیوردم.میدونستم دارم اشتباه میکنم.مثل دفعه ها ی قبل که اشتباه کرده بودم...
یه دفعه انگار بهم برق وصل کردن. دستی رو روی شونم حس کردم...یه صدای خیلی اشنا گفت:
+سلام........هری...@#@#@#@#
پارت بعدی: 10 تا ووت.....
YOU ARE READING
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictionZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...