Sorryyyyyy baraye dir gozashtnsh.😞😞😞😞
Edit nashodePart 5
harry pov
واقعا خسته شده بودم.چند ساعت بود ک تو هواپیما بودیم.زیر لب غر زدم:
-کی قراره این لعنتی فرود بیاد.
+دیگه فکر میکنم رسیدیم.الاناست که دیگه...
~مسافرین محترم خودتون رو برای فرود اماده کنید.لطفا سر جاهاتون بشینید و کمربندتونو ببندید.با تشکر
+دیدی؟
-اوووف.خسته ام...دلم میخواد دو روز بخوابم...اینجا که نتونستم بخوابم...
دوباره با به یاد اوردن خوابم،همون خواب همیشگی،اخم کردم.
+ امممم...نظرت چیه بریم خونه ی من؟
- اما فکر میکردم میخوایم بریم هتل!
+ خب هتل دردسرش بیشتره پسر.خبرنگارا و پاپاراتزیا...هوادارا...و اگه منوتو رو با هم ببینن بعد از این همه وقت فکر نمیکنم که دست از سرمون بردارن...پوزخند زدم...پس دردش اینه...
-فک نمیکردم انقد از کنار هم بودنمون...
+ببند هز.منظور من چیز دیگه ای بود.
-ببین زی.من میدونم دردت چیه.تو نمیخوای برگردی به گروه و اگه مارو با هم ببینن شایعه میشه که قراره برگردی...انقد واست گرون تموم میشه؟؟؟؟!!!
+ هز...تو همه چیو اسون میگیری.این شایعه ممکنه به همه امید الکی بده که من قراره برگردم...و یا بدتر...خودت که میدونی چی میگم...
-بدتر یعنی چی؟
+ یعنی اینکه هوادارا فکر میکنن از اولش این یه نقشه بوده که گروه بیشتر سر و صدا کنه و دوباره بووووم،من برگردم.و این روی هوادارام تاثیر منفی میزاره...به زودی قراره البوممو بدم بیرون و این حتی میتونه رو فروش اهنگامم تاثیر بدی بزاره...
- تو واقعا عوض شدی...........هواپیما نشسته بود و مردم در حال پیاده شدن بودن.از جام بلند شدمو کولمو برداشتم و خواستم پیاده شم که دیدم مثل همیشه زین با باز کردن کمربندش مشکل داره...
+وایسا هز.بزار باید حرف بزنیم.اه لعنتی.این چرا باز نمیشه؟ای باب.........
رفتم نزدیکش و دولا شدم رو بدنش تا قفلو باز کنم.بقیه ی حرفش موند تو دهنش و دیگه صدایی ازش در نیومد...یه اخم غلیظ رو صورتم بود که میدونم واقعا تو اینجور مواقع کارسازه.اعصابم شدید خورد شده بود و فقط دلم میخواست برگردم خونه...بدون اینکه حتی نیم نگاهی بندازم بهش کمربندو باز کردم و برگشتم سمت خروجی...زین با صدا نفسشو بیرون داد و دنبالم اومد.سعی میکرد توضیح بده که از حرفاش منظور بدی نداشته.ولی حرفی که زده شده پس گرفته نمیشه...
بلافاصله که پیاده شدم به سمت باجه ی فروش بلیط راه افتادم و پرسیدم پرواز برای لس انجلس کیه و بلیط دارن یا نه...گفت فردا ساعت 1 ظهر نزدیک ترین پروازه و بلیط هست...
خواستم بلیط رو بگیرم که زین محکم دستمو کشید و منو دو قدم اونور تر برد تا باهام حرف بزنه.با صدای واقعا عصبانی ای گفت:
+ داری چیکار میکنی هز؟
- اوه.نمیترسی کسی مارو ببینه اقای مالیک؟با ناباوری گفت:
+ هری...خوبه.پس هنوز یادشه من وقتی واقعا عصبی باشم به فامیلی صداش میکنم...
JE LEEST
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictieZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...