part 8

1.1K 154 43
                                    

zayn pov

+ چه جالب ...
- چیش جالبه؟اینکه مثل همیشه مجبورم نقش بازی کنم؟
+ نه...اینکه کندال یکی از بهترین دوستای جی جیه جالبه...
- نمیدونستم.......

جی جی.برم توییترشو چک کنم.گفت خبر جداییمونو میخواد بزاره...
ولی هیچی تو توییترش نبود.همه ی اکانت هاشو چک کردم ولی هیچ چیز جدیدی نبود...عجیبه...
+ هی هز!!!
- بله؟
+ اون خبر جداییمونو نزاشته.گفت میزاره ولی نزاشته...
- شاید...نه هیچی.بیخیال.شاید فقط یادش رفته...
+ نمیدونم.مطمئن نیستم...بیخیاله اون...

ذهنم خیلی در هم بود.هری،کندال،جی جی،احساسم....
+ هری...
- جانم...
+ میدونی که من مسلمونم...اگه کسی راجع به حسم بفهمه...حکمش اعدامه...میدونستی؟؟؟
- اوه.اگه تو پاکستان بودی شاید...ولی با وجود مشهور بودنت و اینکه تو امریکا زندگی میکنی نمیتونن اعدامت کنن.این خلاف قوانینه.حتی اگه تو مسلمون باشی...

دست کشید به گردنبند صلیبش...و زیر لب گفت:
- عشق عشقه.تو نمیتونی عشقو انتخاب کنی.نمیتونی بگی من میخوام عاشق *اون* باشم،تو نمیتونی احساستو کنترل کنی.عشق،یه حس نابه.تو ممکنه هزار نفر رو دوست داشته باشی،ولی فقط یه بار عاشق میشی.پس اگه عاشق شدی،سعی کن از دستش ندی...عشق جنسیت سرش نمیشه زین.این موضوع تو دنیا شناخته شده.واقعا چه فرقی داره که یه دختر و پسر عاشق هم بشن یا یه پسر با یه پسر؟ماهیت عشق عوض میشه؟؟؟نه.نمیشه... عشق همچنان عشقه...وقتی دو تا هم جنس عاشق هم میشن،اولین چیزی که با قاطعیت میشه گفت اینه که از هوس خبری نیست.عشقشون عشق واقعیه........

بالاخره گرفتیم خوابیدیم...
صبح که بیدار شدم هری تو اتاق نبود...رفتم پایین سمت اشپزخونه.احتمالا اونجاست.ولی کسی اونجا نبود.با اخم صداش کردم...هیچ جوابی نیومد...
روی میز صبحونه حاضر بود...کنار لیوان یه یادداشت دیدم.بر داشتمش و شروع کردم به خوندن...
- صبح بخیر زی...
من یه کار واجبی داشتم که حتما باید انجامش میدادم و خب ، مجبور شدم برم هولمزچپل...
شاید تا شب برگردم.اگه برنگشتم یعنی کارم بیشتر طول کشیده و به هر حال مطمئن باش که تا صبح حتما خونه ام...
و لطفا نیا اینجا.اگه بیای نمیتونم کارم رو انجام بدم و اونوقت قسم میخورم که دیگه باهات حرف نمیزنم...
خب دیگه...خدافظ...
اوه راستی...امممممم...هیچی...خدافظ...

همین؟نه توضیحی...نه چیزی؟برگه رو مچاله کردم و پرتش کردم سمت دیوار...اون برای چی رفته هولمزچپل؟اه...چرا میخواد منو دیوونه کنه اخه؟لعنتی.میخواستم برم دنبالش ولی وقتی یاد این افتادم که هری چقدر تو تصمیماتش مصممه و اگه برم احتمالا دیگه باهام حرف نمیزنه...نشستم رو صندلی و شمارشو گرفتم...فاک.خاموشه...
یه ساعت فقط نشسته بودم رو صندلی و به این فکر میکردم که اون چیکار داره که باید تنهایی انجامش بده...در اخر به هیچ نتیجه ای نرسیدم.رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت ومنتظر یه خبر از هری چشمامو به گوشیم دوختم...
***
چند ساعت قبل
harry pov

Darkness Prevailed [zarry]Where stories live. Discover now