harry pov+نرو هز...باید باهات حرف بزنم.
نتونستم چیزی بگم...خشک شده بودم.فقط به خاطر یه اسم تمام بدنم سر شده بود.تک تک خاطراتم جلو چشمام بود...دستشو حس کردم رو دستام.انگشتاش قفل شد دور انگشتای من و منو به سمت بیرون برد...بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم.اون نزدیکی یه پارک بود ک همیشه باهم میومدیم...روی نیمکت همیشگی نشستیم...هنوز دستم تو دستش بود.
+ هری...
- ...
+ میشه لطفا یه چیزی بگی هز؟
- ...
+ فاک...من دارم دیوونه میشم...به خاطر تو...هز من هم با دور بودن از تو ، از شما،بهم ریختم.منم درد کشیدم.تو تنها کسی بودی که همیشه منو میفهمیدی.تک تک لحظه هامو با تو گذروندم.همه خاطراتم با توعه.چرا نمیفهمی؟بهترین سال های عمرمو برام ساختی و حالا هیچی نداری که بگی؟میدونم.میدونم ک با رفتنم اذیتت کردم.میدونم که از اون روز حتی اسم شماهارم نیاوردم ولی یه لحظه هم نشد که بهتون فکر نکنم.به تو.تو بهترین دوستم بودی هز.میخوام بازم باشی.من دیگه نمیخوام ازت دور بشم...زین همه اینا رو با حرص و ناراحتی میگفت.اونم مثل من دلتنگ بود...چشمام رو سرش ثابت موند. من همیشه واسه اینکه اذیتش کنم موهاشو بهم میریختم ولی الان.اون موهاشو از ته زده.
+هری...لطفا...ی چیزی بگو پسر...
- دلم برات تنگ شده بود...دیدم که چهرش اروم شد.انگار استرس از چشماش دور شد.بعد از اون دیگه حرفی زده نشد.فقط ب چشمای هم نگاه میکردیم و کلی خاطره رو مرور میکردیم...گوشی زین زنگ خورد.اون جواب نداد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم.به ساعت نگاه انداختم.11 بود...وات د هل...تا برسم خونه ساعت 1 عه و اگ لیام بفهمه منو میکشه.اخه فردا صبح زود قراره یه مصاحبه ی خیلی مهم داشته باشیم و مطمئنن من خواب میمونم...سریع بلند شدم که زین گفت:
+ کجا داری میری هز؟
- دارم میرم خونه.من باید الان خونه میبودم...
ولی اون نمیخواست بزاره برگردم.وقتی براش توضیح دادم و بهش قول دادم ک فردا همو ببینیم اون بالاخره قبول کرد...بعد از خدافظی زود برگشتم خونه...
وقتی رسیدم ساعت 12:30 بود...همون جور با لباسای بیرون رو تخت دراز کشیدم...فکر یه لحظه هم رهام نمیکرد.واقعا دلم براش تنگ شده بود.
شروع کردم به نوشتن یه اهنگ...تقریبا ساعت 4 صبح اهنگ کامل شد...
history
اهنگی که واسه زین نوشته بودم.ورس هارو مشخص کردمو از کاغذ عکس گرفتم و فرستادم واسه پسرا.به یه ساعت نکشید همه روی تخت نشسته بودیم و بحث میکردیم.
-بچه ها.میدونم که همتون فهمیدید چرا این اهنگو نوشتم.زین باید برگرده.وقتشه ک برگرده.
لیام:من دوست دارم برگرده.ولی اون این کارو نمیکنه.اهنگای تکیش خوب بودن.اون میخواد تنها کار کنه.
لو:زین...نمیدونم...اون مارو ترک کرد.من مطمئن نیستم حتی اگر برگرده باز این کارو نکنه...
نایل:به نظر من درستش اینه که برگرده.ما به عنوان یه گروه 5 نفره شروع کردیم و من میخوام تا اخرش هم همونطور ادامه بدیم...
***
بعد از مصاحبه که تا ساعت 3 بعد از ظهر طول کشید با بچه ها رفتیم خونه ی من و بازم در مورد این اهنگ و متنش و زین صحبت کردیم.ساعت حدود 9 بود ک بقیه هم با خوندن این اهنگ و موزیک ویدئوش موافقت کردن.قرار بود شب همه خونه ی من بمونن.جاهارو رو زمین انداختیم.دلمون واسه قبل تر ها تنگ شده بود.همه تو جاهامون بودیم.به صورت ستاره ای جاهارو انداخته بودم.بالش هر 4 تامون چسبیده به هم بود.نایل و لیام کنارم بودن و لو روبروم...داشتیم از خاطراتمون حرف میزدیم ک گوشیم شروع کرد زنگ خوردن...
چشام گرد شد...من شمارش رو از گوشیم پاک کرده بودم که هوس نکنم بهش زنگ بزنم ولی مطمئنن از ذهنم پاک نشده بود.من اون شماره رو از ده کیلومتری هم تشخیص میدادم...
بچه ها اهمیتی ندادن.اونا ک نمیدونستن زینه...
-الو...
+سلام هز...حالت چطوره؟
-خوبم...تو چطوری؟
+حالم زیاد خوب نیست...میشه ببینمت؟
-اممممم...اوه...خب...
+فهمیدم...نمیخوای منو ببینی...باشه...
-اون نه.منظورم این نبود...
بلند شدم و رفتم تو اتاق خوابم و نشستم رو تخت
-بچه ها اینجان.من نمیتونم بیام بیرون زین.
+خب...نظرت چیه من بیام اونجا؟
-خب...نمیدونم...
+خب این یعنی جو مناسب نیست واسه اومدنم...
-(یه نفس عمیق کشیدم)بیا...
+چی؟؟؟
-میگم بیا زین...تا نیم ساعت دیگه اینجا باش...
+مطمئنی؟
-اره...
+پس من دارم میام...میبینمت هز...
-میبینمت...
گوشی رو که قطع کردم به چیز خوردن افتادم...چجوری ب بچه ها بگم؟اونا خوشحال میشن ولی اینجوری فک میکنن که من از همون اول با زین ارتباط داشتم ...
واسه پیش گیری از هر سوء تفاهمی رفتم پیش بچه ها و جریان کلوپ رو براشون تعریف کردم.گفتم اتفاقی زین رو اونجا دیدم و اون خواست ک امروز ببینتم و من نبودم و الان زنگ زده و داره میاد اینجا...
همه قیافه ی پوکر فیس داشتن...که بالاخره نایل یه هورا کشید که گوشم کر شد.
~وووووووهوووووووو...اره...دلم براش تنگ شده بود...بقیه هم عکس العملای خوبی داشتن...
نایل سرشو از رو بالش برداشت:پس کی میاد؟
-زین؟
~نه بابا...پیتزا...
-خنگ...
بعد از 5 دقیقه پیتزاها اومدن و نایل مشغول شد.من داشتم موز میخوردم و پیتزا رو نگه داشتم واسه وقتی که زین میاد.لویی هر دو دیقه یه بار زنگ میزد به پرستاره بچش و لیامم مدام در حال پیام دادن به شریل بود...پوووف...
بالاخره زنگ زدن.همه به هم نگاه کردیم...بعد از چند ثانیه من ب خودم اومدم و رفتم در رو باز کردم...زین اومد تو...جین مشکی جذب با یه تیشرت ابی تیره پوشیده بود...
-خوش اومدی زین
+مرسی هز...اممم...سلام بچه ها...
جو ساکت بود که نایل اومد زینو بغل کرد و با دهن پر از پیتزا گفت:دلم برات تنگ شده بود زک...
انقد جملش ب خاطر دهن پرش مسخره ادا شد که ناخوداگاه همه با هم زدیم زیر خنده و جو درست شد...
تا 12شب حرف زدیم که زین گفت باید بره.من مجبورش کردم شبو با ما بمونه.اونم بی میل نبود.چون بعد از یکم اصرار سریع قبول کرد...جا هارو بازتر کردیم و جاشو انداختم کنار خودم.حالا زینو نایل کنارم بودن و لیام هم کنار زین و لو بین لیام و نایل...
خوابم نمیبرد که یهو حس کردم دستم گرم شد...
بقیه خواب بودن.برگشتم سمت زین...زمزمه کرد:
+توام خوابت نمیبره؟
-راستش...نه...
+بیا بریم تو اتاق صحبت کنیم.اینجا بقیه بد خواب میشن...
با خوشحالی قبول کردم...##############
خیلی دیر شد میدونم.معذرت...5 ووت تا پارته بعدی💛💚
ESTÁS LEYENDO
Darkness Prevailed [zarry]
FanficZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...