part 13
harry povچشمامو محکم رو هم فشار میدادم.تمام تنم از ترس میلرزید.دستامو بردم پشتم و از روی تخت بلند شدم چشمامو باز کردم و رفتم سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق.زانوهام میلرزید راه رفتن واقعا برام سخت شده بود.وقتی رسیدم به در سرویس بهداشتی دوباره چشمامو بستم.با دست راستم درو باز کردم.همچنان دست چپمو پشتم نگه داشته بودم...با چشمای بسته به زور شیر ابو باز کردم و دستامو شستم.حدود پنج دقیقه بود که داشتم دستامو میشستم.میترسیدم چشمامو باز کنم....بالاخره با ترس چشمامو باز کردم...به دستام نگاه کردم.هیچ خونی نبود...یه قسمت از وجودم میگفت چیزی که دیده بودم فقط زاده ی تخیلم بوده...و یه قسمت دیگه باور داشت که واقعی بوده و هنوز خیسیه دستمو به یاد میاورد...
دستمو با حوله خشک کردم و برگشتم تو اتاق...هیچ وقت مطئن نمیشم چه اتفاقی افتاده و این فقط به خاطر کار احمقانمه.اخه چرا یه نگاه دوباره ننداختم؟چرا قبل از اینکه مطمئن بشم هرچی بود و نبودو شستم؟
رو تخت نشستم...به اینه یه نگاه انداختم.خیلی داغون بود قیافم.رنگم کاملا سفید بود.انگار یدونه هم رنگدونه تو صورتم نمونده بود.موهام کاملا بهم ریخته بود و به خاطر عرق کردنم تقریبا خیس بود.زیر چشمام حلقه های سیاه خودنمایی میکردن.دو سه روز بود یا کلا نخوابیده بودم یا تا میخوابیدم کابوس میدیدم و از خواب میپریدم...ساعتو نگاه کردم...10...رفتم حموم.یکم حس بهتری دارم الان.یه لیوان قهوه خوردم،از هتل در اومدم و رفتم سمت خونه.ساعت ۱ بود که رسیدم خونه.یه چیز درست کردم که بخورم.حتی نمیشه اسمی روش گذاشت.یه غذای من در اوردی بود.توش مرغ،فلفل دلمه ای،ذرت،سیب زمین سرخ شده،قارچ و پنیر پیتزا ریختم.همه رو با هم تفت دادم،نمک و فلفل و زرد چوبه و پودر سیر رو اضافه کردم و اخر هم پنیر پیتزا رو ریختم روش و وقتی کامل اب شد از رو حرارت برداشتم...قیافش انگار از جنگ اومده بود ولی خب مزه ی خوبی داشت.خوشم اومد از خودم...
هرکاری میکردم حواسم پرت بشه و یاد کابوسم نیوفتم نمیشد که نمیشد...غذا خوردنم که تموم شد ظرفارو شستم و یکم اتاقمو جم و جور کردم اخه انگار بمب خورده بود...ساعت 4 که شد پا شدم و حاضر شدم...
یه جین مشکی خیلی تنگ پوشیدم.پیرهن سورمه ای تیرمم پوشیدم و کت مشکیمم گذاشتم رو تخت تا رفتنی بردارمش.یه کش برداشتم و موهامو از بالا بستم و تو اخرین دور موهامو نصفه بیرون اوردم تا گرد بشه...(عکس تیپشو میفرستم)
گوشی و سوییچمو برداشتم.کیف پولمم گذاشتم تو جیبم.کفشای قهوه ایمو برداشتم و عینکمم زدم و از خونه در اومدم...هنوز احساس ضعف داشتم تو بدنم ولی خب عادت کردم دیگه...راه افتادم سمت کافه ای که برای اولین بار با زین رفتیم...یادمه اصلا با هم خوب نبودیم.اون روز هر جاییو نگاه میکردم بجز زین و اونم همین طور بود...تا اینکه بالاخره من به حرف اومدم.یکم راجع به خوانندگی حرف زدیم تا بالاخره صحبتامون رسید به خانواده و علایق و سلایق...چه روز خوبی بود...5 دقیقه به 6 دسیدم به کافه...رفتم داخل و دور و برمو نگاه کردم...دقیقا مثل 5 سال پیش بود.البته 6 سال...
به صندلی ای که اون روز روش نشستیم نگاه کردم...خالی بود...رفتم و نشستم...یه دختر 17 ،18 ساله اومد جلو...تا خواستم چیزی بگم چشمم به یونیفرمش خورد...گارسن...
~ خیلی خوش اومدید اقا.
BẠN ĐANG ĐỌC
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictionZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...