Part 9
zayn pov
🙈🙈🙈
+ تو چطور تونستی؟چرا؟خواستم باز ادامه بدم که یهو با حرکتش درجا خشکم زد...اون...داغیه لباش رو لبای سرد من تضادیو بوجود اورده بود که به نظرم خواستنی ترین تضاد دنیا بود.زل زده بود تو چشمام و اروم منو میبوسید.کم کم چشمام بسته شد...خواست بکشه عقب که دستمو گذاشتم پشت گردنش و همراهیش کردم...لبامون اروم روی همدیگه میلغزید.ذهنم خالی از هر فکری بود.تنها چیزی که بهش فکر میکردم و در واقع بهش اهمیت میدادم هری بود...حس کردم اکسیژن کم اوردم ولی بازم ادامه دادم.بالاخره هری کشید عقب.هر جفتمون نفس نفس میزدیم.دستم هنوز پشت گردنش بود و اروم اروم موهاشو ناز میکردم...
- دوست دارم زین...دوست دارم...
+ منم دوست دارم...من...من...عاشقتم...و باز لبامون قفل شد تو هم ...بعد از چند ثانیه لبامو از هم باز کردم و بوسه رو عمیق تر کردم.بهترین بوسه ی عمرم بود...بهترینش...
چون قبلش میخواستم لباسشو عوض کنم پیرهن تنش نبود.اون یکی دستمو اروم گذاشتم رو پهلوش و با یه زاویه ی کوچیک دستمو تا روی شکمش و تتوی پروانش کشیدم...لباش واسه یه لحظه از لبام جدا شد و اه کشید...باز لبامون قفل شد...به خودم اومدم ، رفتم عقب و نگاهش کردم...چشماش رگه های قرمز داشت.مثل چشمای من.واسه من از بی خوابی بود و برای اون...از...مستی...
+ پاشو هری...تو مستی...بیا بریم بخوابیم...
- من مست نیستم زی...من...من اونقدر نخوردم که مست بشم...
+ بیا هری.دلم نمیخواد اتفاقی بیوفته و فردا تو منمقصر بدونی و دیگه باهام حرف نزنی...لطفا بیا .بردمش تو اتاق و یه تیشرت تنش کردم...خوابیدیم رو تخت و من بغلش کردم...زل زده بود تو چشمام...
- من میدونم چی دارم میگم زین...من دوست دارم...دوست دارم...من عاشقتم.حس من بیشتر از یه دوسته زین.خیلی بیشتر...
+ منم همینطور.حس منم بهت بیشتر از یه دوسته.من خیلی دوستت دارم هز...نمیتونستم چشمامو از لباش بگیرم...اون اروم اومد طرفم و لباشو تو چند سانتی لبام نگه داشت...خندید... میخواست باهام بازی کنه...خواستم برم جلو و فاصله رو پر کنم که صورتشو یکم کشید عقب و با صدای بلند خندید.منم خندیدم. کمرشو گرفتم و هولش دادم به سمت پایین.هنوز میخندید...پاهاشو با پاهام قفل کردم و دستاشو گرفتم تو دستام...تقریبا رو شکمش نشسته بودم...
+ حالا دیگه نمیتونی تکون بخوری وروجک...رفتم سمت لباش و اون صورتشو کج کرد و باز خندید...جفت دستاشو با یه دستم گرفتم و با اون یکی دستم صورتشو اروم نگه داشتم.لبامو رو لباش گذاشتم.تو همون حالت لبخند زد.لبامون از هم باز شد و من اروم زبونمو فرستادم تو دهنش...
بعد از یه مدت کشیدم عقب و کنارش دراز کشیدم...کاش مست نبود...
- زی...
+ جانه دلم عشقه من؟
- فکر میکنی مستم مگه نه؟
+ به نظر خودت نیستی؟
- من هوشیارم...
+ نیستی...به این فکر کردم که وقتی مستی از سرش بپره باید چه رفتاری داشته باشم.من نمیتونم طعلم لباشو فراموش کنم.گریم گرفته بود.با بغض گفتم:
+ هری...وقتی بیدار شی،هیچی یادت نمیاد و این منو میکشه...من...من دیگه تحمل ندارم...من میخوامت...ولی الان تو مستی و فردا هیچی از امشب یادت نیست...
- و اگه بود؟
+ اون موقع دیگه اجازه نمیدم با وجود حرفایی که بهم زدی هیچوقت ازم دور بشی...هیچوقت...
YOU ARE READING
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictionZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...