part 16

1.3K 86 36
                                    

Part 16
harry pov

******اسمات🔞🔞🔞******
ایفون رو برداشتم و درو باز کردم...ماشینشو اورد داخل و ریموت رو زد تا در بسته بشه...وقتی اومد داخل پریدم بغلش و بوسیدمش...ولی سریع ازش جدا شدم...میدونم سخته که خودشو کنترل کنه و منم نمیخوام اذیت بشه...
+ سلام علیکم...حال شما؟

به لحجه ی نه چندان عربیش خندیدم و دعوتش کردم داخل.تازه متوجه دو تا چمدونی که همراهش بود شدم...یکیشو بر داشتم و کمکش کردم تا دمه اتاقا...خواستم ازش بپرسم کدوم اتاق که قبل از اینکه دهنم باز بشه اون مستقیم رفت تو اتاقم...خب خودش جوابمو داد...نیم ساعت گذشت و تقریبا کار جا به جا کردن وسایل تموم شده بود که زنگ زدن...با اخم گفت:
+ منتظر کسی هستی؟
- البته...
+ کی؟
- mr.pizza

بلند خندیدم و بدون توجه به اخمش رفتم درو باز کردم...پیتزاهارو گرفتم و پولو حساب کردم.تا برگشتم دیدم زین تقریبا تو حلقمه.برای جلوگیری از برخورد احتمالی یکم رفتم عقب...
- اگه پیتزاها میوفتادن قرار بود شام دقیقا چی بخوریم؟
+ پیشنهاد خوشمزه تری داشتم...
- خب به هرحال حالا که سالمن...بدو که من گرسنمه...
+ تو همیشه گرسنته هز...
- خفه شو زی...

با شوخی و خنده پیتزاهارو خوردیم.البته قبلش یه عکس ازش گرفتم و واسه نایل فرستادم...که البته کلی فوش جدید یاد گرفتم.
ساعت 11 بود که دیگه رفتیم بخوابیم.
تی شرتمو در اوردم و انداختمش پایین تخت.همین شلوارک هم زیادیه.
زین هم فقط یه شلوارک پاش بود...دراز کشیدیم رو تخت...فکر میکردم کاری بخواد بکنه ولی.....اون چشماش رو بست..
یکم نگاش کردم و بعد منم چشمامو بستم...
+ تو.....از اینکه اومدم اینجا ناراحتی؟

چشمامو باز کردم و نگاهش کردم.چشماش تنوز بسته بود...
- نه...البته که نه...این چه سوالیه؟
+ از دیشب که بهت گفتم....یجورایی....داری ازم دوری میکنی...من...اگه نمیخوای میتونم فردا صبح برم...اصلا شاید واسه اینکار زود بود...اره...احتمالا زود این تصمیمو گرفتم...
- هی هی هی...همونجا استپ کن...چی داری میگی؟
+ تو حتی اجازه نمیدی که درست و حسابی ببوسمت...فکر کردی متوجه نشدم؟

اون بد برداشت کرده بود...و این چیز خوبی نبود...همونجور با چشمای بسته چرخید و پشتشو کرد بهم...
+ کافی بود بهم بگی...بگی که زوده...همین...دیگه مهم نیست...صبح میرم...

سریع گفتم:
- تو هیچ جا نمیری...

از پشت بغلش کردم...
- اگه ازت دوری میکردم...فقط به خاطر این بود که...راستش...یکم میترسیدم...

چرخید سمتم...نگاهم کرد...
+ از من؟
- نه...از بودن با تو...

اخم کرد...خب...گند زدم....
- نه نه...منظورم این نیست...فقط...منظورم...سکسه....

یه نفس عمیق کشیدم...گیج شده بود
+ من نمیفهمم.مگه اولین باره؟
- نه...من فقط...چجوری بگم...

Darkness Prevailed [zarry]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora