part 14
zayn povاینترنتی پروازهارو چک کردم.واسه سه ساعت دیگه یه پرواز برای لندن بود ولی بلیطی نمونده بود.
سریع زنگ زدم به بلامی(یکی از دوستاش) و ازش خواستم بلیطو اوکی کنه.اونم قول داد اوکی اش میکنه.وسایل مهم رو جمع کردم تو کوله پشتیم و راه افتادم طرف فرودگاه.وسطای راه بودم که بل بهم زنگ زد و گفت بلیط حل شد و فقط کافیه اسممو بگم و پاسپورتمو نشون بدم تا بزارن از گیت رد بشم...
به موقع رسیدم و بدون معطلی رفتم تو هواپیما.فقط سه کوله برداشته بودم ک کنار خودم بود و معطل هم نمیشدم برای گرفتن چمدون...
چند ساعت بعد لندن بودم.هوا کاملا تاریک شده بود.میخواستم امشب باهاش حرف بزنم و تا فردا راضیش کنم ولی مثل اینکه باید تا ضبح صبر کنم.نمیتونستم برم هتل پس یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ی خودم.به خاطر ترافیک یه ساعتی تو راه بودم. ساندویچ و نوشابه خریدم و رفتم خونه.گرسنم بود ولی بعد از اولین گاز حالت تهوع اجازه نداد چیزی بخورم.دراز کشیدم رو تختم و فکر کردم.به همه چیز...
خب،حتی اگه منو ببخشه،حتی اگه بازم با هم باشیم...بعدش چی؟تا اخرش قراره اینجوری بمونه؟حتی نتونیم با هم بریم بیرون؟باید هر چند مدت یه بار با یه دختر معروف باشیم و تهشم با یکی ازدواج کنیم که عیچ حسی بهش نداریم؟
نه،باید یه راهی باشه.حتما یه راهی هست...
یاد حرف ولیحا افتادم،حرفی ک خیلی وقت پیش بهم گفت...*فلش بک...*
گوشیم زنگ خورد...ولیحا بود!
+ جانم؟
~ زین...من به یه نتیجه ای رسیدم و خواستم بهت خبر بدم.......
+ چه نتیجه ای؟
~ دوتا حالت هست که میتونید باهم باشید...که هرجفتشون کاملا غیر ممکنن...اول اینکه تو برگردی به گروه...و دومی اینکه...
+ که چی؟
~ هری از گروه جدا بشه........*پایان فلش بک...*
اگه هری از گروه جدا بشه...همه چی میتونه درست بشه.میتونیم تو یکی از این برنامه ها که جفتمون هستیم جوری رفتار کنیم که انگار برای اولین بار بعد از این همه مدت همو دیدیم و مثلا اونجا اشتی کنیم...
ولی اینم یه راه حل کامل نیست.اینم موقته...با این راه میتونیم بیرون بریم و همو ببینیم ولی......نمیتونم با هم باشیم.نمیتونم یه جا زندگی کنیم...
مخم هنگ کرده بود...
نمیدونم وسط کدوم یکی از افکارم بود که خوابم برد...با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...من کی صدای آلارمموو انقدر زیاد کرده بودم؟پووووف
ساعت 6 بود و من نمیتونستم زودتر از 10 جلوی خونش باشم.
1_چون احتمالا تا 10 خوابه...
2_چون زشته که کله ی صبح جلو در کسی باشی...دوش گرفتم و لباسامو اماده کردم.یه پیرهن سفید ساده و جین مشکی.موهام یه کوچولو بلند شده پس حولرو کشیدم روشون تا خشک بشن...همونجور با حوله ی دور کمرم رفتم تو اشپزخونه و یخچالو چک کردم.تقریبا شپش هم توش نبود...یخچال پر از خالی بود......
یسری بیسکوییت تو کابینت پیدا کردم.اب گذاشتم بجوشه و با اینکه از طعم تی بگ(چای کیسه ای) زیاد خوشم نمیاد ولی چایو اماده کردم و با بیسکوییت خوردم.ساعت 8 بود.خب،تا نه دقیقا چیکار کنم؟؟؟
گوشیمو نگاه کردم.پر از زنگ و اس ام اس دیده نشده از طرف اطرافیانم بود.احتمالا قضیه ی جیجی روفهمیدن.
بالاخره ساعت شد 9.لباسامو پوشیدم.کیف پول و گوشیمو برداشتم و رفتم بیرون از خونه.درو قفل کردم و منتظر تاکسی شدم.بعد از چند دیقه یه تاکسی اومد.سوار شدم و ادرسو دادم.به جما پیام دادم که راه افتادم و اونم در جواب گفت که هری بیداره و تو خونست.ولی خودش با دوستاش رفته بیرون.
تشکر و خدافظی کردم.ساعت دقیقا 10 بود که رسیدم خونش.جلوی در وایسادم...با یه نفس عمیق دستمو گذاشتم رو زنگ و فشارش دادم..
خدایا کمکم کن........
***
harry pov

YOU ARE READING
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictionZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...