zayn povبه ساعتم نگاه انداختم...8:03 دقیقه...
داشتم عکس های توی گوشیم رو نگاه میکردم که رسیدم به عکسای قدیمی...
وان دی...
ناخوداگاه اه کشیدم.تو عکس همه خوشحالیم.رو یه کاناپه نشستیم ...به ترتیب لو.نایل.لیام.من و...هری...نایل داره چیپس میخوره و لیام هم رو به اون داره میخنده.لویی هم داره خیلی جدی نگاهشون میکنه.من هری رو بغل کردم و دارم موهاشو بهم میریزم و اون داره میخنده...
اوه خدا...دلم براش تنگ شده...
عکسا رو دونه دونه رد میکردم که رسیدم به یه عکس.هری رو تخت خواب بود و یه خرس بزرگ رو بغل کرده بود...
نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم اون عکسو نگاه میکردم.با صدای تلفن از جا پریدم.جی جی بود.واقعا حس حرف زدن نداشتم.بدون اینکه جواب بدم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم...
دلم واسه بچه ها تنگ شده.مخصوصا هری.رفتم اینستاگرامشو چک کردم.از پریروز تا الان هیچ عکس جدیدی نزاشته بود...
بعد رفتم توییترشو چک کنم...یه پیام جدید داشت.
کلابی بود که همیشه با هم میرفتیم.ساعت توییت رو چک کردم 8:21 دیقه.یعنی دقیقا دو دیقه پیش.
من مطمئنم که اون اونجاست.باید ببینمش.خیلی وقته که ندیدمش.هر تیکه از وجودم داره بودنشو خواهش میکنه.وای خدا.دلم براش تنگ شدههههه.
به سریع ترین شکل ممکن حاضر شدم.
یه جین مشکی و تیشرت سفید و مشکی.
کتونی هامم پام کردم.گوشی و سوییچو برداشتمو راه افتادم سمت کلاب.فقط امیدوارم حسم درست باشه و اون اونجا باشه...
بعد از ده دقیقه رانندگی دیوونه وار رسیدم...
وارد کلوپ که شدم دیدمش.
اروم اروم به سمتش قدم برمیداشتم.
فاصله ی بینمون حدودا 20 متر بود.
پشتش به من بود پس منو نمیدید.
حس کردم یه لحظه دست از نوشیدن نوشیدنیش کشید و صاف نشست.ولی برنگشت.بعد چند لحظه سرشو تکون داد و خواست نوشیدنیشو بخوره که رسیدم بهش.
دستمو گذاشتم رو شونش.
حس کردم بدنش زیر دستم لرزید.گفتم:
+سلام..........هری....اروم برگشت سمتم.انگار باورش نمیشد من باشم...
-سلام.......زین...
+میتونم بشینم؟
-البته......
صداش...دلم حتی واسه شنیدن این صدا هم تنگ شده بود...
-خیلی وقت گذشته...از اخرین باری که دیدمت...
اینو با یه صدای فوق العاده ناراحت گفت.ولی بلافاصله برگشت به حالت همیشگیش.
-اینجا چیکار میکنی؟
+راستش...اه...ام...خب راستش دوستم پستت رو ری توییت کرد و من دیدمش.و خب...ام...اومدم ببینم بچه ها چطورن که خب معلومه تنها اومدی...
همش دروغ بود.من فقط ب خاطر اون اومده بودم ولی... نمیدونم... نتونستم بگم بهش...
هری یه پوزخند تلخ زد...
-بچه ها......
+اره خب.فکر میکردم اینجا باشن...
-گروه دیگه مثل قبل نیست...اونا عوض شدن...
با همون پوزخند شروع کرد به مزه مزه کردن نوشیدنیش...
-حالت چطوره؟
+من؟خب...همه چی خوبه.البوم جدیدمو تازه دادم بیرون و اون موفق بوده.جی جی هم دختر خوبیه و با هم خوبیم.هنوزم.....
-فکر کنم متوجه سوالم نشدی...من حال تورو پرسیدم.نه زندگیت...
+خب...من...نمیدونم...راستش از وقتی از گروه جدا شدم حس میکنم یه چیزیو جا گذاشتم...احساساتمو جا گذاشتم پیش ت....شما...
تمام مدت سرش پایین بود...حتی یه لحظه هم به چشمام نگاه نکرد...اون چشمای سبز تمام مدت خیره شده بودن به میز...
+دلم...برات تنگ شده بود هری...بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی...
-واسه همین رابطمون رو حفظ کردی؟واسه همین بهم زنگ میزدی و پیام میدادی؟
چشاش میخ شد روی گردنم.نگاه کردم.یقه ی تی شرتم یکم باز بود و تتوی friday ام مشخص شده بود...اوه...
هری اروم شد...زیر لب زمزمه کرد:
-friday...
بعد...اروم بلند شد...
-متاسفم که تا اینجا اومدی تا بچه هارو ببینی و نبودن.اونا حتما خوشحال میشن بفهمن ب خاطر اونا اومده بودی...شب بخیر اقای مالیک...
به سمت خروجی راه افتاد.نه.من هنوز حتی باهاش درست صحبت هم نکردم...
+هز...وایسا ...
هری وایساد...یهو همه چی وایساد...حتی زمان...دیگه صدای موزیک رو نمیشنیدم.اون کلمه ی لعنتی.دلم حتی واسه اون اسم هم تنگ شده بود...رفتم پشتش وایسادم.دم گوشش اروم گفتم:
+نرو هز.باید باهات حرف بزنم...#@#@#@#@#@#@#@
ادیت نشده...اگه اشتباهی توش هست دیگه ببخشید
YOU ARE READING
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictionZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...