سلام...دوستان هنوز وقت نکردم ادیتشون کنم.... پس معذرت میخوام اگ غلط املایی زیاد داره....
Zayn pov
روی تختش دراز کشیده بودیم و به سقف نگاه میکردیم.به یاد همه اون وقتایی که کنار هم میخوابیدیم لبخند زدم...
-به چی فکر میکنی زین؟
+به منو تو...
برگشت سمتم...
-خب به چی فکر میکنی حالا؟
+به وقتایی که مجبور بودیم تخت هارو به اشتراک بزاریم و همیشه منو تو با هم رو یه تخت میخوابیدیم و تو انقد خر و پف میکردی که نمیتونستم بخوابم...ریز ریز خندید و گفت:
-واسه همین هر وقت من میخواستم دراز بکشم و بخوابم تو بلافاصله کنار من دراز کش بودی؟منم ریز خندیدم و گفتم:
+چی بگم والا...
روشو برگردوند به سمت سقف و اروم اه کشید...
+چی شد؟
-هیچی...
+بگو هز...
-فقط...دلم واسه اون روزا تنگ شده...
+ منم...
- تو......بیخیال...
+بگو...
-نه...چیزی نیست...چیزی نگفتم و به صورتش نگاه کردم...خیلی ناراحت بود.دیگه از اون پسر شاد و شیطون خبری نیست...
+چی عوض شده که تو اینجوری شدی هز؟چرا دیگه اون برق شیطنت تو نگاهت نیست؟
-من...نمیدونم...با رفتن تو خیلی چیزا عوض شد واسم... فهمیدم که هیچی پایدار نیست...حتی بهترین دوستیه دنیا...
+ولی هز....
-شیششش...بخواب زین...من نمیخوام توجیهم کنی...تو تنهام گذاشتی و این توجیهی نداره...
+ولی من...
-فقط بخواب...
+فاک...بزار حرفمو بزنم هری...من تنهات نزاشتم.من مجبور بودم که برم.مجبور بودم...من هر روز پستاتو تو اینستا و توییتر چک میکنم...هر روز...لعنت...من هر روز ب تو فک میکنم و تو داری میگی ولت کردم...هری فقط نگام میکرد...به خودم اومدم.کی فاصلمون انقد کم شده بود؟یکم رفتم عقب تر...پوووف....
-زین...
+جان؟
-من خیلی اذیت شدم...تو که رفتی دیگه نتونستم مثل قبل باشم.خنده هام کم شد.شیطنتام نابود شد.انگار ... بزرگ شدم...نمیدونم...
+متاسفم هز...متاسفم...بغلش کردم...دیگه حرفی بینمون زده نشد...همه چی اروم بود.دستش دور کمرم بود و این یعنی اونم با این کار اروم میشد...
یکم بعد خوابمون برد...
***
بیدار که شدم هری نبود...رفتم پایین.تو اشپز خونه بود و داشت صبحونه اماده میکرد...
+صبح بخیر.بقیه کجان؟
-سلام.هنوز خوابن...ما دیر خوابیدیم اونا کم خوابی گرفتن...نشستم سر میز.یکم بعد بچه ها هم بیدار شدن و اومدن سر میز...
بعد صبحونه لویی گفت باید بره پیش پسرش فردی.لیام هم با شریل قرار داشت...نایل هم میخواست بره یه سر به مادر پدرش بزنه...گروه یک هفته استراحت داشتن.منم این هفته بیکار بودم...یهو یه فکری زد به سرم...
+ هری...
-بلی...
+میای بریم مسافرت؟اخر هفته برمیگردیم...با چشای گرد شده نگام میکرد...
-چی؟منو تو؟کجا؟
+اره منو تو.مسافرت...لندن...
-اوه...لندن...
+ بیا بریم هز.فقط چند روز.هیچ کس هم نمیفهمه...
- خب...باشه...من بیکارم...تو بیکاری...مسافرت فکر خوبیه.میتونیم یکم از درگیری ها دور باشیم...
+اره...میتونم از جی جی دور باشم.
- اوه راستی جی جی...چطورید؟
+دختر خوبیه...ولی نمیدونم...جدیدا نمیتونم بودن باهاشو تحمل کنم...نه فقط اون...هیچ دختری...
- بیخیال پسر.یکم بهم ریختی.همین.
+ تو چی؟با کسی نیستی؟
- خیلی وقته رابطه ای نداشتم با کسی.مطمئن نیستم ولی ، کششی رو نسبت به این چیزا تو خودم حس نمیکنم...
****
سریع دو تا بلیت سفارش دادم برای لندن...
اولین پرواز ساعت 4 بعد از ظهر بود و الان ساعت 10 صبحه...
به هری خبر دادم تا وسایلشو جمع کنه و خودمم رفتم خونه تا وسایلمو جمع کنم...
ساعت 1بود که رفتم دنبالش و رفتیم فرودگاه...
هری یه سوییشرت پوشیده بود و کلاهشو تا دماغش کشیده بود پایین و عینک افتابی زده بود تا کسی نشناستش.منم زیاد تفاوتی با اون نداشتم و یه کلاه بافتنی رو سرم بود و تا رو چشمام کشیده بودمش پایین.عینک هم گذاشته بودمو سرمو پایین نگه میداشتم تا کسی نبینتم...
خدا رو شکر کسی نشناختتمون و ما راحت سوار شدیم.
تو قسمت 1class زیاد ادم نبود و ما راحت بودیم...
تو راه هری خوابیده بود که حس کردم داره عرق میکنه.بدنش داغ بود...داره خواب بد میبینه.این حالتو قبلا هم دیده بودم...
اروم بیدارش کردم.وقتی بیدار شد تا چند لحظه بهم نگاه کرد و یه نفس اروم کشید...
-لعنت...بازم اون خواب...
+میخوای تعریف کنی؟
- نه زی...نه...
+ زی؟
- اره خب...جدیده ...من زک رو دوست ندارم...
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم...اونم هندزفریشو در اورد و اهنگ گذاشت.یه گوشش رو داد به من تا منم گوش کنم و حوصلم سر نره...
چند تا ترک رد شده بود ک یه اهنگ اومد...هری سریع ردش کرد...
+هی...من میخوام اونو گوش کنم...
- نه زی...اون اهنگ نیست...فقط بعد از نوشتن خوندمو صدامو ضبط کردم.همین...
+اوه.تو نوشتیش؟بزار گوش کنم...اسمش چیه؟
-history...
+جالبه.بزارش هز...
-نه...من...نه...بعدا...هیچ جوره قبول نکرد.منم زیاد اصرار نکردم.میدونم بگه نه یعنی نه.حرفش عوض نمیشه...
...
###############
پارت بعد 10 ووت...در ضمن...لطفا انتقاد کنید.نظرتونو بگید...بگید چجوری داره پیش میره...خسته کنندس یا مسخرس یا حالا هرچیزی که به نظرتون هست رو بگید...
All the love as always...💚💛
YOU ARE READING
Darkness Prevailed [zarry]
FanfictionZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...