Part 11
zayn povبه خودم لعنت فرستادم که امشبو خراب کردم...به جای اروم کردنش براش یه شب بد ساختم...مطمئنم اون هیچوقت اینو فراموش نمیکنه...
نگاهش کردم.خواب بود و تو خودش جمع شده بود.شکل بچه ها خوابیده بود...تا صبح کنارش بودم...اون به سختی عرق کرده بود ولی تب نداشت...صبح ، بعد از اماده کردن صبحانه خواستم برم بیدارش که دیدم رو تخت نیست...همه جارو گشتم و اخر توی بالکون پیداش کردم...
+ صبح بخیر عشقم...پوزخند تلخی زد و سرشو تکون داد...
- عشقت؟کو؟کجاست؟
+ جلوم وایساده....تو اینه نگاه کنی تو هم میبینیش...روش کرد اونور و باز به اسمون نگاه کرد...
لعنت به من...
+ هری.من معذرت میخوام...اشتباه کردم...غلط کردم...منو ببخش...خواهش میکنم منو ببخش...صدام خیلی بغض داشت و حواس هری جمع شد.به محض اینکه نگام کرد اشکام ریختن پایین...واسه چند لحظه هنگ کرده بود...خیلی کم پیش میاد من گریه کنم.گریم بی صدا بود.مثل همیشه...وقتی هری به خودش اومد بغلم کرد و گفت:
- گریه نکن... شیییش... باشه... باشه... بخشیدمت...صورتمو گرفت بین دستاش و با انگشتای شصتش اشکامو پاک کرد...پیشونیمو بوسید و بعد تو چشمام خیره شد...
- زین...بهم قول بده که دیگه هیچوقت اونجوری باهام رفتار نکنی.قول بده هرچی میبینی رو باور نکنی...
+ من ق....
- نه.خوب بهش فکر کن بعد جواب بده...چون اگه یه دفعه دیگه اون شکلی برخورد کنی دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم.هیچوقت...
+ من قول میدم هز...قول میدم.از ته قلبم...یکم دیگه موندم و قبل از اینکه کسی متوجه بشه اینجا ام برگشتم سمت خونه ی خودم...یک ساعت بعد رسیدم...رفتم واسه ضبط..کارم تا شب طول کشید.با خودم فکر کردم خوب میشه اگه برم پیش هری...تصمیم داشتم هر شب ساعت 12 برای یکی دو ساعت برم اونجا.چون طور دیگه ای نمیتونستم ببینمش...
بیرون یچیزی خوردم و خواستم برم سمت خونش که گوشیم زنگ خورد...
+ چیه جی؟
~ تا یه ساعت دیگه اینجا باش.باید بریم جایی.
+ من کار دارم.خودت برو
~ ولی تو باید بیای.ساعت 8 منتظرتم...قطع کرد...بهش لعنت فرستادم و رفتم خونه تا حاضر شم.لابد میخواد بره جشن برای موفقیت.نمیدونم فروخته شدن لباس هایی که تو فقط مدلشونی هم موفقیت محسوب میشه یا نه!...
رفتم دنبالش و از حرصم 8:30 زنگ زدم بهش و گفتم بیاد پایین و قطع کردم...نیم ساعت خودم علاف شدم ولی ارزششو داشت که اون دیر برسه.فقط باید قیافشو میدیدین...
وسطای راه بودیم که هری زنگ زد.
- سلام عزیزم...چطوری؟
+ خوبم...شما خوبی؟یکم جدی صحبت کردم.نمیخواستم جی جی بفهمه وگرنه یه سوژه پیدا میکرد تا منو پیش خودش نگه داره...حس کردم لحن اونم عوض شد...
- فک کنم بهتره من برم.فعلا
+ اره.جی جی هم اینجاست...
- چی؟
+ اهان...پس باید بیام اونجا؟همین الان؟
- چی میگی؟
+ باشه اگه انقدر مهمه حتما وقتی جی جی رو رسوندم میام ...
- فهمیدم فهمیدم...باشه پس منتظرم...
+ باشه.خدافظ...
ESTÁS LEYENDO
Darkness Prevailed [zarry]
FanficZarry stylik au چشماشو از پسر گرفت و خیره به آسمون با خودش زمزمه کرد: اون دیگه برنمیگرده ... صورتش خیس بود... دیگه حتی خودشم نمیدونست که این خیسی به خاطر قطره های بارونه یا اشک...ماشین بهش نزدیک شد...به خاطر بارون کنترل از دست راننده خارج شد... طرف...